((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۶۳

به تقویم ها اعتباری نیست

اگر خودت متحول شدی

نوروزت مبارک

*********************************************************

سلام به همه دوست جونای گلم...

یه عالمه کار بود این چند وقت و نشد زودتر بیام

امروز آخرین روز adsl هستش و چون هنوز معلوم نیست ایام عید تهران باشم یا نه فعلا شارژش نمی کنم....

و اما این چند وقت:

7 اسفند 1388 :گردش یه روزه به کوهسار با تیم همیشگی که بیشتر گزارش تصویری داره و خیلی خیلی خوش گذشت...

 

 

 

آقایون در حال بازگشت از کوه(اول خانمها رفتن کوه پیمایی و مسئولیت پخت غذا تمام و کمال با اقایون بود...بعد که خانمها برگشتن اقایون رفتن و خانمها هم چون دیگه کاری نداشتن نشستن به نخودچی خوردننیشخند)

 

برادر وسطیم

سفره ناهار

10 اسفند 1388: با ک ( برادر وسطیم) و خواهرم جلب عادی دودو رو بردیم قلعه حسن خان!!!!!مامور کلانتری که باید باهامون میومد برای جلب اول گفت اسمتون باید تو دفتر نوشته بشه و برین تو نوبت که احتمالا چند روز دیگه میشه....ولی وقتی من و برادرم بهش گفتیم هر روز اومدن و رفتن برامون از تهران خیلی سخته خیلی لطف کرد و باهامون اومد و از همسایه ها (همسایه های همون آرایشگاه معروف)تحقیق کرد و گفت مورد در محل اصلا شناسایی نشد...

بعدم سریع برگشتیم دادگستری و بازم آخر وقت بود و بازم خیلی لطف کردن و گذاشتن من برم بالا و بازم قاضی اجرای احکام خیلی لطف کرد و کارام رو همون روز انجام داد تا دیگه مجبور نشم به اونجا برگردم (چقدر بازم گفتمزبان)...بعدم چون جلب سیار تهران رو می خواستم قاضی پرونده رو بهم داد که برگردونم به دادگاه خودمون و جلب سیار رو از همون دادگاه اصلیمون بگیرم

11 اسفند 1388: جلب سیار دودو خان رو گرفتم و تا  23 اسفند مهلت داشت که ایشون رو جلب کنم...خانم "ن" مدیر شعبه مون گفت فکر می کنی تا اون روز بتونی جلبش کنی...گفتم نمی دونم ولی هدف اصلی من چیز دیگه ایه...اونم اینکه اگر حتی قبل از عید نتونستم جلبش کنم می خوام وقتی بعد از عید اومدم سریع جلب سیار رو بگیرم( آخرین جلب هر چی باشه همون تمدید میشه و چون آخرین جلب من سیار بود بعد از عید هم سیار رو می دن و دیگه طی مراحل قبل نیازی نیست)

16 اسفند 1388: بعد از مدتها که فرصت نمی شد به خونه خواهرم برم و هر بار که اصرار می کردم می گفتم فعلا نمی تونم ولی بالاخره امروز با خواهرم به خونه شون رفتیم و حسابی زحمتشون دادم

17 اسفند 1388: با خواهرم یه سر به دادگاه شهران زدیم که ببینیم از جناب دودو خان خبری شده یا نه که آقای "ز" گفت اصلا خبری ازش نیست و البته هنوز جواب ابلاغ هم از قلعه حسن خان!!!! برنگشته بود..از دادگاه هم یه سر رفتیم شعبه 13 تامین اجتماعی که دفترچه تامین اجتماعی برادرزاده گلم رو تمدید کنیم(برادرم تهران نبود)و بعد از تمدید دفترچه برگشتیم خونه مامان اینا و دایی و پسردایی ام اومدن اونجا (یه دایی و پسردایی دیگه ام ) ...البته بازم ما می خواستیم برگردیم خونه خواهرم و نیم ساعتی نشستیم و بعد اومدیم خونه خواهرم....این یکی پسرداییم هم به مامان گفته بود اگر دوست داشتین فردا من باهاتون میام که بریم سراغ دودو  و خانواده اش و خونه شون رو پیدا کنیم که من خیلی خیلی ازش تشکر کردم (فامیلهامون یکی از یکی گل ترقلب)ولی گفتم فکر نکنم تا بعد از عید بخوام ذهنم رو درگیر دودو و تعقیب و گریز کنم...دلم نمی خواد حال و هوای دم عیدم و با این افکار به هم بریزم..

امروز تولد یه دوست عزیز بود ...تولدش مبارک...برام خیلی دوست داشتنی و عزیزه...قلب

18 اسفند 1388:در پی توقف عملیات دودو گیری !!!! صبح با خواهرم تصمیم گرفتیم به جای دادگاه بریم نمایشگاه بهاره و رفتیم و حسابی از خجالت جیبمون در اومدیم...مژه

19 اسفند 1388: صبح برگشتم خونه مون

21 اسفند 1388:از شب قبل با برادرم وسطیم قرار گذاشتیم بریم ددر.اصرار داشت که من بیام دنبالت ولی گفتم اینجوری مسیرت دور میشه...چون خونه اونا سر راهمون بود گفتم من خودم میام و سر خیابون شاهین قرار گذاشتیم...

چند سال قبل بابام یه خونه روستایی تو اینجا خرید(خدا صاحب قبلیش رو هم رحمت کنه )..بابام می خواست خراب کنه و جدید بسازه که همه مون مخالفت کردیم و ازش خواستیم به سبک روستاییش دست نزنه...در واقع همه ی لطف اینجا به روستایی بودن و  سادگیشه و البته منظرشه(همه فصلهاش زیباست ولی بهارش معرکه است)....آی این کرسی تو سرما حال می دهبغل...اگر تونستین کنار زندگی شهریتون یه همچین جایی رو هم داشته باشین....باور کنین پشیمون نمیشین

این چند تا عکس رو داشته باشین تا انشالله از بهارش هم براتون عکس بزارم

 

خلاصه با برادرم اول رفتیم اینجا که برادر کوچیکم و بابام هم از دیشب اومده بودن...بعد از ناهار با "ک"(برادر وسطیم) تصمیم گرفتیم بریم سمت امامزاده داود(ع)...تابستون هاش خیلی شلوغه ولی این فصلش عالیه و البته پر از کوهنورد..برای همه دعا کردم

اینم عکسهای امامزاده داود(ع)

 

غروب برگشتیم تهران و خواهرم خونه مون بود و شوهرش و پسرش جایی دعوت داشتن و دیر وقت میومدن....اگر فکر کردین من خسته بودم و دیگه جایی نمی تونستم برم سخت در اشتباهیناز خود راضی...چون بعد از یه چای داغ و آماده شدن و تعویض لباس با خواهرم رفتیم بازارچه سنتی و بنده موفق به خرید کفش شدم(یعنی بگم حاضرم تا کوه قاف بدوم ولی خرید کفش و روسری انجام ندم باورتون میشه؟!!همیشه از زیر این کار یه جورایی در میرمنیشخند)...اونجا برادر بزرگم و خانمش و دخترش رو هم دیدیم و خریداهای اونها رو با هم انجام دادیم و بعد از کلی پیاده روی اومدیم خونه و بعد از شام تقریبا دیگه غش کردم

22 اسفند 1388: امروز شوهرخواهرم و پسرش مرخصی بودن و مدرسه نرفتن و صبح بعد از صبحانه شوهرخواهرم پیشنهاد داد بریم بازار....اول می خواستم نرم و گفتم دو تایی برین ولی وقتی اصرار کردن گفتم باشه...مثلا می خواستم چیزی نخرم ولی امان و بیداد از این هوای نفسزبان

یه دوست جدید هم خریدم که خیلی می دوستمش ...عاشق دیونه بازیهاش شدم... یه عالمه راه رفتیم...یعنی از 10 صبح تا 3 بعد از ظهر یه سره راه رفتیم....چهارراه سیروس هم رفتم و چند تا دیگه لوازم شیرینی پزی خریدم که از همه بیشتر از این بیسکوییت زن خوشم اومد)البته قیف هم هست)هنوز تستش نکردمخیال باطل....

یه شونصد تا هم تی شرت و بلوز و ...خریدم

بعدم گفتیم مگه میشه تا اینجا بیایم و کوچه مروی نریم و رفتیم و در راستای این مروی گردی باز هم تعدادی جنس به خریدها اضافه شد....به خدا قول دادم دیگه امروز خرید نکنم(البته قولم فقط در مورد همون روز بودا....در مورد روزای دیگه گفتم خدایا قولی نمیدم)نیشخند

دیگه چون مامانم ساعت 7 وقت MRI کمر داشتن و قرار بود من ببرمشون تصمیم گرفتیم بریم خونه ....البته سر راه خواهرم یه کفش و دمپایی خرید و بهم گفت دمپاییش خوشگله قرمزش رو تو بردار که گفتم من رو وسوسه نکن قول دادم امروز دیگه خرید نکنم  و اونروز نخریدمش...

برگشتنی چون تاکسی ون بود موقع سوار شدن سرم محکم خورد به بالای درش و مغزم نزدیک بود  بیاد تو دهنم نیشخند(من از این ون متنفرم ...شکلش من رو یاد قورباغه میندازه)

غروب خواهرم اینا رفتن خونه شون و من و مامان ساعت 7 رفتیم مرکز بابک و مامان MRI  رو انجام داد ولی جوابش بعد از 25 فروردین آماده میشه!آخر شب خواهرم اس ام اس زد فردا میای بازم بریم بازار...می خواست برای مامان و مادرشوهرش هدیه بخره..گفتم سوال نداره جانم میام...

23 اسفند 1388: ساعت 11:30 با خواهرم فلکه دوم صادقیه قرار گذاشتیم و بازم پیش به سوی بازار...بازم کلی خرید کردیم...اون دمپایی قرمز خوشگله که دیروز خواهرم می گفت بخر و گفتم نه به خدا قول دادم امروز دیگه خرید نکنم...یادتونه؟!امروز خریدمش...یه عطر برای خودم و یکی برای بابام...بلوز برای مامانم و چند تا چیز دیگه

جلوی بازار این  هفت سین بزرگ رو گذاشتن....

از این درشکه ها و قطار هم خیلی خوشم اومد...خیلی ابتکار جالبی بود

اینم که آقایی که از ایروان اومده بود و با گروهشون یه غرفه نزدیک همون هفت سین بزرگه داشتن

دو تا عروسک دیگه هم برای بچه های برادرم هدیه خریدم

چهارشنبه شب انشالله مهمونی داریم (خانوادگیه البته) و چون تولد برادرزاده ام 4 فروردینه و شاید یه تعدادیمون نباشیم احتمالا تولدش رو زودتر بگیریم....

شاید این آخرین آپ امسالم باشه..البته اگر بتونم بازم میام....ولی اگر نتونستم بیام پیشاپیش سال نو رو به تک تک دوستان گلم تبریک می گم و براتون تو سال جدید شادی و سلامتی و دلخوشی و موفقیت آرزو دارم....

اگر مسافرت برم احتمالا تا بعد از تعطیلات دیگه نیستم

عید همگی مبارکقلب

در پناه حق

۶۲

به چشمی اعتماد کن که به جای صورت  سیرت تو را بنگرد

به دلی دل بسپار که جای خالی برایت داشته باشد

و دستی را بپذیر که باز شدن را بهتر از مشت شدن  بلد است

***************************************************************

سلام سلام به همه دوستای گلم

بازم چند روز نبودم...

چرا؟!!!!اگر گفتید؟!!!

چی؟!!!سرما خورده بودم؟!!! نـــــــــه حالم خیلی هم خوبه شکر خدا

جانم؟!!بازم اینترنتم خراب بود؟!!نه عزیز اینترنتمون ماشالله سرعتش تووووووووپ...تازه gmail هم درست شد.(البته بازم خراب شد).

صدا ضعیف میاد، بله؟!!مطلب نداشتم بنویسم؟؟چرااااا اتفاقا مطلب هم داشتم...

فقط یه ذره گرفتار بودم....

و اما گرفتار چی....بازم بعد از 6 ماه من و دودو خان فعالیتمون رو از سر گرفتیم....یعنی من بی خیالش شده بودما ولی خوب چه کار کنم خودش نخواست....

اصلا بزارین از اولش بگم به تفکیک روز می نویسم که بدونید چی به چی شده....البته داستان کماکان ادامه داره....

فقــــــــــــط یه چیزی...طولانیه ها...چون می خوام ریز بنویسم....هر کسی حوصله اش رو نداشت بی خیالش بشه

سه شنبه 4 اسفند 1388

صبح طبق معمول همیشه بعد از بیدار شدن از خواب سریع رفتم و یه سری به دنیای اینترنت زدم...بعد هم صبحانه با مامان و بابای گلم....بعد دیدم زنگ در رو زدن... قبل از اینکه در رو باز کنم تو دوربین دیدم یه سربازه...خوب بعد از قطعی شدن حکم تمکین انتظار داشتم دودو خان به تلافی گذشته زهرشون رو بخوان از این طریق بریزن و برن حکم رو اجرایی کنن و چون می دونستم این حکم توسط مامور نیروی انتظامی باید ابلاغ بشه اصلا جا نخوردم...

آیفون رو جواب دادم و گفتم الان میام خدمتتون...

رفتم دم در و یه سرباز (واقعا پسر با شخصیتی بود) و پشت سرش قیافه نازنین سبزدودو خان رو دیدم

سرباز سلام کرد و تا اومد حرفی بزنه و توضیحی بده گفتم بله حاضرم تمکین کنم

مراحل قیافه سربازه بعد از اینکه من جواب رو دادم---->خنثی---->تعجب----->ابرو----->نیشخند

اینم مراحل قیافه دودو----->خنثی---->منتظر------>زبان----->عصبانی---->کلافه

منم دو تا مرحله بیشتر نداشتم------>از خود راضی-------->نیشخند

سربازه بنده خدا از هیچی اطلاع نداشت گفت پس بریم؟!!گفتم بله چند لحظه منتظر بمونین برم حاضر بشم بریم کلانتری

گفت نه منظورم خونه است!

گفتم :جااااان؟خونه؟کدوم خونه اونوقت؟!!

گفت این خونه ای که این آقا می گه تهیه کرده دیگه

گفتم نه برادر من اینجوری نیست

من با شما میام کلانتری ...شما گزارش تمکین من رو که نوشتین به افسرتون می دین ..افسرتون نامه رو می فرسته دادگاه...بعد من می رم دادگاه ...اونجا تقاضای مددکار یا دادورز می دم که بیاد خونه رو ببینه و نظر کارشناسیش رو اعلام کنه....اگر در شان من بود باشه در خدمتم

دودو داشت مثل  ذرت تو قابلمه ، بالا و پایین می پرید و حرص می خورد...زبان

جاسوئیچیش (همون برادرش)هم همراهش بود و یه آقای دیگه هم تو ماشین نشسته بود....من نمی دونم بر فرض هم که می خواستم همراه دودو برم باید کجا می نشستم ؟!!!نیشخند

دودو گفت بااااااااید الان بیایدلقک

گفتم شما بیییییییییب(جای بیب کلمه مورد نظر رو قرار بدین)...بایدش رو شما تعیین نمی کنین ....بعدم خواستی حرف بزنی مستقیم با من حرف نزن...فقط با واسطه و فقط از طریق سرکار...بعدم از جلوی در خونه ما (بیییییییییب)...حال نمی کنم با قیافه اتنیشخند

بعدم گفتم سرکار ببین منطق چی می گه...شما مطمئنی مثلا این خونه که این آقا داره به عنوان منزل  تهیه شده اش نشون می ده منزل عمه ای ، خاله ای کسی نباشه....اونم کجاااااااااااااااااااا...قلعه حسن خان!!!!!خنده

گفت نه والله من مطمئن نیستم...گفتم خوب به خاطر همین قانون می گه کارشناس این کار باید خونه رو تایید کنه....خلاصه سرباز نوشت خانم می گه حاضر به تمکین هستم...بعدم گزارشش رو به من نشون داد گفت ببینین خوبه گزارش؟(گفته بودم این سربازم مثل همه ی کارکنان دادگاه  ها و قاضی ها و مامورای کلانتری خریده بودم؟!!!خنده)نگاه کردم گفتم خوبه فقط من گفتم در صورت تایید خونه و وسایلش توسط دادگاه و کارشناس حاضرم...که اونم سرباز اضافه کرد و بعد امضاش کردم..

در همین حین پدرم هم که تو این دو سال نذاشته بودم نه کلانتری بیان و نه دادگاه و در واقع دودو رو ندیده بود اومد دم در و یه دو تا حرف آبداااااااااااااااااااار نثار دودو جان نمودکه با خواهش بنده قرار شد اصلا دودو رو نبینه...

گفتم دودو خان یک پوستی ازت بکنم که خودت حال کنی..(نمی دونم هر بارم دیده من تهدیدایی که می کنم عملی می کنما ولی باز جدی نمی گیره...هر بار قبل از هر اقدامی بهش هشدار می دم )گفت عمرا...خندیدم گفتم باشه ما که نمی خواستیم دیگه بچرخیم...ولی حالا که شما می خوای بچرخ تا بچرخیم

سربازه هم خداییش خیلی پسر خوبی بود مدام سعی می کرد بابا رو به آرامش دعوت کنه و به دودو توپید که شما اصلا حق پیاده شدن از ماشین و اومدن تا دم خونه رو نداشتین و سوار ماشین کردش(شما بخون هلش داد تو ماشین)

برادر کوچیکم که همیشه همراه خواهرم باهام همه جا میومدن تهران نبود...خواهرمم اون روز پسرش مریض بود و مدرسه نرفته بود و خونه شون بودن ولی بعدا شوهر خواهرم گفته بود اصلا معطل نکن و سریع آژانس بگیر و برو خونه و آ رو تنها نزار(خدایی شوهر خواهر به این دسته گلی کسی جایی سراغ داره؟)

سربازه و دودو و دار و دسته اش رفتن و ما هم نیم ساعت بعدش حرکت کردیم

در واقع من و بابام  از اینطرف رفتیم کلانتری و از اونطرف پسرداییم(معرف حضور هستن که...به ایشون زحمت زیاد میدیم..ولی دعا می کنم ماهترین دختر دنیا نصیبش بشه)اومد و برادر وسطیم هم تو راه بود و از شرکت داشت میومد...

کلانتری کاری نداشتیم دودو نامه رو مهر زد و رفت سمت دادگاه مفتح....

من 6 ماه بود اصلا دادگاه نرفته بودم(یعنی از مهر ماه)...با پسرداییم رفتیم سمت سه راه آذری که دادگاه مفتح اونجا بود...به برادرم هم زنگ زدیم و بنده خدا اونم گفتم پس منم میام همون جا....

بابا جانم رو هم فرستادیم خونه....چون جای مامان و بابای گلم اصلا تو اینجور جاها نیست(تا به حال هر چی اصرار کردن نذاشتم بیان)

رفتیم دادگاه خیابون جرجانی(همون که پرونده داشتیم )...ولی دیدم فضاش یه جورایی غیر عادیه

تو حیاطش شده پر کانکس های پلیس...ماشینهای زندان....زندانیهای خفن با پابند و دستبند که چند تا چند تا بهم دستبند زده بودناوه...زنی که گریه می کرد و می گفت تو رو خدا پسرم رو اعدام نکنین...به خدا نمی خواست بکششتعجبخنثی

به پسرداییم گفتم دیگه تو دادگاه خانواده کسی رو اعدام نمی کنن....یه جوریه چرا...و راهروی طبقه ای که شعبه ما ته اون راهرو بود و همیشه پر از زن و شوهرهای عصبانی بود  این بار خلوته خلوت...

رفتم جلوی در شعبه دیدم به جای شماره شعبه نوشته اتاق 2...

اومدم از اطاق روبرویی بپرسم شعبه ما کجا رفته دیدم نوشته اتاق اجرای احکام قصاص(جاااااااان؟!!)استرساز آقایی که اونجا بود پرسیدم اینجا بمبی چیزی خورده؟شعبه ی ما کجاست؟!خنده اش گرفت گفت رفته شهرزیبا...فکر کن این همه راه دوباره باید می رفتیم اونجاخنثی

موقع برگشتن هم موبایلم رو که تحویل داده بودم و شماره گرفته بودم پیدا نمی کردن....شماره اصلا مال یه جای دیگه بود و اشتباهی به من داده بودن...آخر سر خودم گشتم و گوشیم رو پیدا کردم....

خلاصه با پسرداییم باز رفتیم سمت شهرزیبا و به برادرم هم زنگ زدیم و بنده خدا نزدیک دادگاه بود و گفت پس شما برین منم میام اونجا

رسیدیم اونجا همه کارمندای قبلی بودن....گفتم  کجایین خانم ...شدم عین هاچ از صبح دارم دنبالتون می گردم..خنده اش گرفت گفت تازه 15 روزه اومدیم اینجا...

رفتم داخل شعبه و درخواست کارشناس رو دادم و قاضی مون هم تایید کرد و آقای ز رو از اجرای احکام صدا کرد و قرار شد ایشون با ما بیان برای بازدید خونه...بهش گفتم این سومین خونه ایه که در عرض یه سال می گه تهیه کردم(در صورتیکه اجاره نامه هاش تا به حال صوری بودن)...گفت مجبورش می کنم یه خونه توپ برات بگیرهنیشخند...بعدم گفت بزار زنگ بزنم بهش یه روزی رو تعیین کنیم که هم شما بتونین بیاین هم من وقت داشته باشم بریم اونجا...بعد گفت حالا خونه کجاست...خندیدم گفتم همین بغل....قلعه حسن خانخندهگفت قلععععععه حسسسسسنننن خخخاااان؟!!نیشخند

هر چی به موبایلش زنگ زد یاجواب نداد یا گفت اشتباهه...گفت این چرا این مدلیه؟گفتم چیزی نیست دو جلسه ببینینش عادت می کنین....گفت پس براش اخطار کتبی می فرستم و 3 روز مهلت داره بیاد....بعد با شما تماس می گیرم که شما هم بیای و یه روز تعیین کنیم و بریم....

بازم هر کاری کردیم پسرداییم برای ناهار بیاد خونه قبول نکرد...گفت الان کار دارم ولی میام....همیشه تا آخر زحمت ما رو می کشه ولی وقتی می خوایم یه ذره از خجالتش در بیایم قبول نمی کنه

خلاصه رفتیم خونه ..داییم و زنداییم حسابی نگران من بودن ...زنگ زدم و از نگرانی درشون اوردم....داییم گفت دایی جون تو رو خدا با این مرتیکهی بیب زیر  سقف خونه که سهله زیر سقف اتوبوس هم نریا....ولی هر تصمیمی بگیری ما پشتت هستیم(خدایا هر چقدر شکرت کنم کمه....)...گفتم نگران نباشین...به اونجاها نمی رسه ...ولی واسش دارم...

خواهرم و پسرش هم آژانس گرفته بودن اومده بودن اونجا و گفت شب می مونیم که فردا بریم سراغ کارهات...

چه کاری؟!!!

هر کسی خواست روز چهارشنبه رو بخونه بیاد تو ادامه مطلب....

ادامه مطلب ...

۶۱+ بعد نوشت

اندیشیدن به پایان هر چیز..

شیرینی حضورش را تلخ می کند...

بگذار پایان تو را غافلگیر کند...

درست مثل آغاز!!!

************************************************************

سلام دوست جونای گلم...

من اووووووومدم....

دلم برای همه تون واقعا تنگ شده بودقلب

نبودنم تقصیر من نبود..این کامپیوترم با من لجبازی می کرد....بعد که ترسوندمش خودش دو دستی وبلاگ عزیز و دوستان گلم رو بهم برگردوندمژه

این چند وقته چون مامان گلم مریض بودن هیچ جا نرفتیم...

تا برادرم از سفر برنگشت معلوم نشد بیماریشون چیه...

واقعا من موندم بعضیا چطور اسم خودشون رو می زارن دکتر...

اون شبی که مامانم بد حال بود ساعت ١٢ شب با ماشین برادرزاده ام رسوندیمشون بیمارستان....

تو پرونده مامان نوشته بودن بیمار خانم......۶۴ ساله و دکتر دقیقا بر عکس خوند و به برادرزاده ام نگاه کرد و گفت خوووووب بیمار مرد ٢۴ سالهآخ...بعدم رو به پسر برادرم می گه خوب پسرم مشکلت چیه؟بگو من می شنوم!!!!اوه

پسر برادرم گفت والله من مشکلی ندارم...ولی مادربزرگم حالشون خوب نیست..بعد یه نگاهی اینجوری من کردتعجب و بعد دو تاییمون اینجوری شدیمخنثی

بعدم یه سری عکس و آزمایش انجام دادن و گفتن خوشبختانه آنفولانزای نوع آ نیست...

چند روز بعد که برادرم برگشت و عکس رو دید گفت که بیماریشون نمی دونم چی چی واکسه (یه اسم عجق وجق گفت که من نفهمیدم)...بعد دید من اینجوریمیول  گفت ساده اش میشه ذات الجنبسوال

خدا نصیب هیچکس نکنه...خیلی بیماری سختیه...نفس کشیدن خیلی سخته و ضمنا ریه ها به شدت دردناک هستن...تا چند روز هم هیچی نمی تونستن بخورن...

ولی شکر خدا الان خیلی بهتر شدن ...

و اما در مورد دودو خان:

یه دادگاهی ١٨ آذر ماه داشتیم  که دودو خان تقاضا کرده بود ماهی یه سکه رو  کمش کنن...یادتونه؟(البته تو دادگاه که می گفت اصلا ندم!!!)

٢١ بهمن حکمش اومد...

یه حکم پر از کلمات عجق وجق که من فقط آخرش رو فهمیدم که دادگاه تقاضای ایشون رو رد کرده و با اجازه شون باید سکه های معوقه رو هم پرداخت کنن...

البته فعلا حال و حوصله و علاقه ای ندارم که برم سراغش...

ولی اگر برم بازم جلب و زندان و این حرفاست....

اونم که الان فکر می کنه چون خونه شون رو عوض کردن  من دیگه دستم بهشون نمی رسه....ولی آی حال می ده آدم دم در خونه شون با مامور بره...

حالا بستگی به حال و حوصله ام داره...ضمن اینکه خود سکه برام اهمیتی نداره....شاید فقط برای حصول نتیجه نهایی کارهام رو پیگیری کنم...والا من وقتی تو اون دادگاه که خودش و دوستاش دست روی کتاب خدا گذاشتن و قسم خوردن خیالم راحت شد که دیگه طرف حسابشون من نیستم و قرانه و بعد مالی قضیه دیگه برام هیچ اهمیتی نداره...

غیر از دادگاه ١٨ آذر هم که به درخواست دودو بود این چند ماهه (از مهر ماه که دادگاه اعسار نفقه بود)دیگه هیچ دادگاهی نرفتم....

تا ببینیم خدا چی می خواد

و اما داخل خونه هم زیاد بیکار نبودیم

البته این چند وقت مهمون زیاد داشتیم  ولی تو اوقات فراغت تصمیم گرفتیم از وسایل شیرینی پزی خریداری شده هم کمی استفاده کنیم

اینم محصولات این چند روز:

١-شکلات نارگیلی(داخلش نارگیله و بیرونش شکلات) که مشتریش زیاد بود و زود تموم شد.البته من خودم قهوه ایش رو بیشتر می پسندم

٢-شیرینی نخودچی(اگر یه کمی بعضیاش جابه جا شده به خاطر اینه که این در طلقیه روش جا نمی افتاد )

٣-نان برنجی

۴-گل برنجی(مزه اش مثل همون نون برنجیه....اسمش رو هم خودمون گذاشتیم گل برنجی)

۵-لوز پسته(یه کم دیر عکس گرفتم و یه کمش خورده شده)

۶-لوز بادام

٧-شله زرد روز ٢٨ صفر

٨-کیک جوجه کباب برای تولد دختر اون یکی برادرم که چون مسافرت بودن و تهران نبودن امروز براش پختیم....عزییییزم ١۴ سالگیت مبارک

٩-کیک تولد خودم که خواهر گلم یواشکی خونه شون برام پخت و صبح زود برام آورد...بوووووووووووووووس برای ماه ترین و مهربونترین خواهر دنیا.بغل

هر کسی دستورهاشون رو خواست بگه حتما تو پست بعد می زارم...ضمن اینکه این دفعه دیگه یادم موند و از مراحل کار هم عکس گرفتم...

حالا دیگه بیام وبلاگاتون رو بخونم که خییییلی دلم تنگ شده برای همه تون

انشالله سعی می کنم تا فردا اگر مشکلی پیش نیاد به همتون سر بزنم...

قلب

******************************************************

پ.ن 1: حتما حتما این لینک رو ببینید...من که دلم به شدت خواست

پ.ن 2: دوست جونام طرز تهیه شیرینیها رو براتون تو ادامه مطلب گذاشتم..

ادامه مطلب ...

۶۰

انسان می تونه هم دایره باشه و هم یک خط راست

انتخاب با خود توست که..

تا ابد به دور خود بچرخی...

یا تا بی نهایت ادامه بدهی...

**********************************************************

سلام دوست جونام...

عیدتون مبارک...قلب

امروز قرار بود بریم کوه که چون برای ماشین برادرم یه مشکلی پیش اومد(خدا بهش رحم کرد) و مجبور شد ماشین بابام رو ببره برنامه کوه امروز رو لغو کردم...

البته برادرم می گفت من رو برسونید و بعد خودتون برین و به خاطر من برنامه تون رو بهم نزنین ولی خوب آیه که نازل نشده...یه روز دیگه انشالله....

فعلاً خبر خاصی نیست...

فقط دیروز من و خواهرم یه کیک برای تولد ١٣ سالگی برادرزاده ام درست کردیم.

اینم چند تا از عکسهای کیک مزرعه:

 

آهان راستی یادم رفت بگم...تو تراوین مقام گرفتم و ملکه شدممژهنیشخند

دیگه همین...

دلتون خوش و تنتون سلامت و ایامتون به کامقلب

**********************************************************

پ.ن: امروز پ.ن نداشتم ..یعنی نذاشتم .الانم فقط زدم پ.ن که همین رو بگمنیشخند

۵۹

حکمت وزیدن باد...

رقصاندن شاخه ها نیست...

امتحان ریشه هاست...

پس بیش از پرداختن به شاخ و برگ زندگیت...

تا می توانی ریشه ات را محکم کن...

تا برابر طوفان های سهمگین آن نابود نشوی...

**********************************************************

سلام به همه ی دوست جونام...

پست قبلی رو  با اجازه تون پیش نویس می کنم  که این وسط یه چیز همینجوریه بی ربط نداشته باشیم...مهم نظرات شما دوستان گلم بود که دونستم و دارمشون...

خوب این چند روز خبر خاصی نبود...ولی این پست طولانیه اگر حوصله تون نگرفت بی خیالش بشینمژه

هفته قبل بر و بچز تیم کوهنوردی رفتن کوه...این بار تعداد افراد هم بیشتر بود ولی من نتونستم برم...یعنی می خواستم برم ولی نشد...چون هم انگشت پام همینجوری بی علت به شدت درد می کرد و نمی تونستم چکمه کوه رو بپوشم...هم  مامانم تنها بود و دلم نمیومد تنهاش بزارم تو خونه(کمر درد دارن و چند وقتیه نمی تونن از خونه برن بیرون..یعنی در واقع حرکت ماشین براشون ضرر داره والا تو خونه می تونن راه برن)

بعد من دیگه هیچ کاری نکردم تا امروز صبح که پدرم اومد بهم گفت میای بریم  یه دوری بزنیم و برگردیم؟!منم که پایه گفتم بریم...هورا

دختر برادرم چون امتحان داشت پیش مامانم موند و ما هم از تهران رفتیم بیرون...

در یک عملیات فوری بابا جونم ماشین رو نگه داشت گفت شما بیا بشین...تعجب

من اولش اینجوریخنثی ...بعد تعارف که من و شما نداریم و اینا ...بعد التماس که بابا من یک ماه نشستم...الان بچه ها همراهمونن خطرناکه و بعد دیگه دیدم بچه ها تو جبهه بابام هستن تو رودرواسی قبول کردم....حیف دستم بند بود نمی شد عکس بگیرم والا سربالاییش رو بهتون نشون می دادم چه مدلی بود...بعد فهمیدیم که اونجا اصلا منطقه نظامیه...در واقع انقدر رفتیم تا رسیدیم به آخر جاده و دیگه جایی که جلوش رو بسته بودن مجبور شدیم نگه داریم...البته یکی از مامورها که اونجا بود چیزی نگفت و خسته نباشید هم گفت...ولی یه جا می خواستیم پارک کنیم بریم یه دوری بزنیم یه مامور دیگه با ماشین اومد گفت اینجا منطقه نظامیه ...یه کم پایین تر پارک کنین...یعنی یه جورایی رفتیم خط مقدم و برگشتیم نیشخند

از ماشین پیاده شدم و به روی خودمم نیاوردم و به بابام هم گفتم ممنون که ماشین رو بهم دادین....گفت کجاااااااا؟باید خودت بشینی!در واقع بازم نشد از زیرش در برم....

حالا اون سر بالایی خفنه بود..برگشتنی شد یه سرازیری خفن...وقت تمام

من : آخه سرازیریش خطرناکه...بچه ها چه گناهی کردن من راننده شون باشم؟

پدرم: بشین .طوری نمیشه....این شد که خودمون رو سپردیم دست خدا و اون سرازیری دل انگیز رو با چشم نیمه بسته اومدیم پایین (گفتم که منطقه نظامی بود...از آسفالت و این قرتی بازیها هم خبری نبود...احتمالا از این جاده تانک رد میشه)

پایین تر نگه داشتیم...اوه

هوا یه کم سرد بود و چون بچه کوچولو هم همراهمون بود نمی شد زیاد از کوه بالا رفت...

در عوض رفتیم پیش اینها....انقدر خوشگل بودن که آدم دلش می خواست لهشون کنه(اوج احساساتم بود )...بیشترشونم مشکی مشکی بودن...بغلفکر کنم اینجا مهدکودکشون بود...نیشخند

البته قبلش زیاد جرات نزدیک شدن نداشتیم .چون  سگ گله و توله هاش جلوی در بودن و ترسیدیم حسابمون رو برسه.ولی بعد چوپونشون اومد و خودش ما رو برد پیش بره ها( بعدا فهمیدیم الکی ترسیدیم....سگه همینجور عین بز !!!نگاهمون می کرد..)

این و این و این هم عکسهای تکمیلی گله...

بعدم یه کم کوههای برفی رو تماشا کردیم و بابام با چند تا شکارچی صحبت کرد و ازشون پرسید الان پروانه شکار می دن یا نه و که معلوم شد می دن و قرار شد بره تمدید کنه...(اینم عکس بعضی از شکارهای بابام که تو پاسیوی خونه به دیوار زده...البته الان دیگه شکار قوچ و بز کوهی تو این منطقه ممنوعه و اینا مال زمانیه که شکارشون هنوز ممنوع نشده بود...ولی کبک دری و کبک کماکان آزاده و براش پروانه صادر میشه)

بعد حرکت کردیم به سمت تهران....ولی یهو از تو ماشین چشممون افتاد به آسمون....اگه گفتین چی دیدیم؟به به ....

یه اقای کایت سوار ...اینم یه عکس دیگه

انقدر بهش حسودیم شد...جای خلوت....تنها....سکوت...اون بالا...خودش رو سپرده بود به دست باد ....گاهی اوج می گرفت و گاهی ارتفاعش رو کم می کرد....واااااااااااای ...انقدر دلـــــــــــــــم  خواااااااااست....خیال باطل

بعد دوباره می خواستیم راه بیافتیم که بابام یادش افتاد من پشت فرمون نشستم و یه قسمت راه رو خودش نشسته......پیاده شد و گفت بشین پشت فرمون...وقت تمام

رضایت نمی دادن که....خلاصه به هر بدبختی بود اومدیم اون جاده رو پایین و به جاده اصلی که رسیدیم نگه داشتم تا پیاده شم و بابام می گفت نه اینجا رو هم بشین....می گم  بابا جون من هنوز گواهینامه ندارم...می زنیم یکی رو ناقص می کنیم بدبخت میشیم.......ولی می گفت هنوز به شهر نرسیدیم...جاده هم خوبه...زیاد شلوغ نیست...ما هم آروم میریم ...تمرین می کنی...ولی دیگه پیاده شدم و  خلاصه راضی شدن بالاخره...اوه

بعد طبق دستور بابا جونم برای سه شنبه قرار کوه گذاشتیم اگر زنده بودیم انشالله...

فعلا ٣ نفر قطعی هستیم ...اگر از افراد تیم کوهنوردی کسی بیاد که قدمش روی چشم اگر نه خودمون سه تا یعنی من و بابام و پسر برادرم می ریم(پسر برادرم امسال از دانشگاه فارغ التحصیل شده و یه کم سرش خلوت تر شده و یکی از اصرار کننده ها ایشونه)...

حالا تا ببینیم خدا چی می خواد...

اینم خبرای این چند روزه....

الانم پستم رو تکمیل می کنم و میام پیشتون ببینم چه خبره...

**********************************************************

پ.ن.١: و اما در مورد دعوت به بازی سیذارتای گلم که 5 تا کاری که دوست داشتم انجام بدم و انجامشون ندادم....

راستش تعداد این کارها زیاده ....واسه همین در پاسخ به این بازی یه ذره سنت شکنی می کنم و فقط می گم اگر فقط  می شد به اینجا بر گردم همه ی اون کارهایی رو که می تونستم انجام بدم و انجام ندادم رو حتما انجام می دادم...و بالعکس کارهایی که می تونستم انجام ندم ولی انجام دادم رو هرگز انجام نمی دادم...فقط برای این کار باید با تجربه الانم به اون زمان بر می گشتم که افسوس غیر ممکنهچشم

از طرف من هر کدوم از دوستان که تمایل به بازی دارن دعوتن....فقط اگر بازی رو انجام دادین خبرم کنین که منم بیام بخونمتون...

پ.ن.٢:این لینک رو هم حتما یه نگاهی بهش بندازین..شاید مشکل این دوست گلمون به دست شما رفع بشه...

پ.ن.٣: اون کیک استخری رو یادتونه؟!حالا یه نگاهی به این لینک بندازین...من که خوندم شاخ در آوردم...تا جایی که یادمه این کیک رو همینطوری بی مناسبت درست کردیم و جز خودمون هم مهمون دیگه ای نداشتیم...حالا این الناز خانم (به قول خودش دوست خانوادگی) از کجا سبز شده من نمی دونمیول

پ.ن.۴:دیروز به یه بنده خدا می گم فردا ساعت 9:20 خورشید گرفتگیه...می گه:جدی؟9:20 صبح یا شب؟! منم اول  اینجوریخنثی بعدم اینجوریآخبعدم گفتم :هیچی ؛کلا فراموش کن.اینجوری بهترهنیشخند

پ.ن.۵: قالب جدید رو امتحانی گذاشتم...اگر خوشم نیومد یا اگر خوشتون نیومد عوضش می کنم...بس که برف نیومد عقده ای شدیم رفت پی کارشزبان

پ.ن.۶:مناجات نامه

الهی، آن که رسیده است خاموش است، حسن نارسیده  در جوش و خروش است.

الهی، همنشین از همنشین رنگ می گیرد؛خوشا آن که که با تو همنشین است.

۵۸

عیب کار از جعبه ی تقسیم نیست

سـیم سـیّار  دل  مـا سـیم نیست

این خـدا،‌این هم هزاران طول موج

دیش احساسات ما تنظـیم نیست

***********************************************

سلام سلام به همه ی دوست جونای گلم....

الان یک عدد آزی معتاد به بازی travian اینجا نشستهخمیازه

از بس که هی اومد تو این وبلاگ من تبلیغ کرد که بیا بازی کن...بدون تو لطفی ندارهشیطانو اینا تا بالاخره گول خوردمساکت

حالا مدام نشستم  ببینم گندمم کی کم میشه؟هیزمم چقدره؟چند تا سرباز دارم؟مخفیگاه کی بسازم؟نیشخند

خلاصه مشغولم اساسی...یه روز بازی نکردم نمی دونم چرا چرتم می گیره...از علائم اعتیاده نه؟!

امان از دوست ناباب مادر...اغفال شدیم رفت پی کارش..زبان

این مدت خیلی اتفاق خاصی رخ نداد ولی خوب این وبلاگ بالاخره باید آپ بشه دیگه...

خلاصه اش میشه اینطوری:

1-روز عاشورا بالاخره بعد از چند روز ریاضت کشی و از خونه بیرون نرفتن تصمیم گرفتیم از خونه بریم بیرون...خونه که سهله...تصمیم گرفتیم از تهران بریم بیرون....مردم  روستایی در 20 کیلومتری تهران  بعد از اذان ظهر و صرف ناهار به صورت خودجوش و آموزش ندیده مراسم ذوالجناح و خیمه ها رو دارن که اگرچه چون خود مردم اقدام به این کار کردن اشکالاتی هم درش هست ولی اگر از اون اشکالات صرفنظر کنی به عنوان یه حرکت خودجوش حرکت قشنگیه....

این و این و این هم چند تا عکس دیگه از این روستا و مسیر راه...

2-چهارشنبه صبح بالاخره فرصت پیش اومد و با خواهر جانم رفتیم خونه ی خاله جان و دایی جان سر زدیم و موفق به زیارت هانی خان جیگرمون (که امروز 21 روزه است) شدیم...به قول خواهرم اگر یه ذره دیرتر می رفتیم باید برای جشن فارغ التحصیلیش کادو می بردیم..نیشخند

3-یه عالمه فیلم و با عرض شرمندگی (روم سیاه)کارتون دیدمنیشخندیه عالمه دیگه هم هنوز مونده و ندیدم....

  • فیلم بادباک باز(The kite runner)  که از نظر من خیلی خیلی قشنگ بود(خانم والده جونم از اول فیلم که نگاه کردم همه اش یادت بودم تـــــــــا آخرش...یادته یه بار گفتی بچه های افغان کایت بازهای حرفه ای هستن و طرز تهیه نخش رو هم گفتی؟!تو این فیلم خیلی خوب نشون می ده)خلاصه خیلی خوشم اومدقلب
  • کارتون Wall_E که اگر ندیدین بدویین برین ببینین که اگر نبینین یه کارتون قشنگ و پر احساس رو از دست دادین....موضوعش راجع به یه ربات زمینیه که عاشق یه ربات پیشرفته فضایی(eve) میشه و کلی برای رسیدن به این ربات از خودش مایه می زاره...دیالوگهاش خیلی زیاد نیست...ولی من رو که میخکوب کرد...
  • کارتون simpsons قلب
  • فیلم امریکایی  I am Legend که یه ذره که چه عرض کنم خیلی خوفهاسترسولی دوستش داشتم...
  • فیلم Carrieres که اونم یه کم ترسناکه...ولی به اندازه بقیه خوشم نیومد....فقط یه جاش خیلی وحشتناک بود که چون نصفه شب بود و منم تنها بودم و صحنه بعدیش رو خودم حدس زدم سریع خاموشش کردم و شروع کردم به سوت زدن و فردا صبحش که خواهرم اومد بعد از صبحانه سریع دو تایی نشستیم نگاه کردیم و دیدم بله حدسم درست بوده و خدا رو شکر کردم که خاموشش کردمنیشخند
  • فیلم saw6 (اره 6) (عکس این یکی رو بی خیال بشیم بهترهنیشخند) تا الان دلم نخواسته نگاهش کنم....آخه بیشتر از اینکه ترسناک باشه خشنه و رو اعصاب میره...
  • این فیلمها هم در نوبت پخش قرار دارنزبان: The Godfather ، Last samurai ،   کارتون Planet51 ، Nine ،   و چند تا فیلم و کارتون دیگه...

دیگه همین دیگه...

آهان راستی تا یادم  نرفته....دستور دسرهای پست قبل رو برای اون دسته از دوست جونایی که خواسته بودن تو ادامه مطلب می زارم...هر چند اصلاً سخت نیست ...

****************************************************

پ.ن1: من دلم به شددددددت برف می خواد....چه کار کنم؟!خوب خارج شهر میشه رفت...رفتم و دیدم...ولی دلم می خواد صبح که پنجره اتاقم رو باز کردم  آسمون یه ذره به قرمزی بزنه و یه عالمه برف اومده باشه تو حیاط و منم یه عالمه تنهایی نگاه کنم و کیف کنم و بعد مثل قدیما قبل از اینکه بقیه بیدار بشن برم یه ذره برفای نوی دست نخورده (شایدم بهتره بگم پا نخورده) رو لگد کنم و یه سرک تو کوچه خلوت اول صبح بکشم و سردم بشه و دوباره پا بزارم رو جا پاهای خودم و برگردم تو  اتاقم و و بخزم زیر پتو و  بخوابم تا وقتی بقیه بیدار بشن...تازه دلم می خواد ناهارم آش رشته داغ دستپخت مامانم رو داشته باشیم...آخ انقدر دلم می خواد...خدا جونم میشه یه ذره برف بفرستی برامون لطفاً؟خیال باطل

پ.ن.2:مناجات نامه استاد حسن زاده:

الهی، آنچه به حسن داده ای همه از تفضّل آن ولی نعم بود، وگرنه این منعم چه کاری کرده است که به موجب آن استحقاق ثوابی داشته باشد؛باز هم چشم توقع به تفضّل آن جناب دارد که دست دیگر نمی شناسد...

الهی، تا کنون می گفتم جهان را برای ما آفریدی ، ولی اکنون فهمیدم خودت هم برای مایی..

الهی، حسن زاده آدم زاده است؛ چگونه دعوی بیگناهی کند؟

ادامه مطلب ...