((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۵۷

گاهی اوقات از نردبان بالا می روی تا دستان خدا را بگیری....

غافل از اینکه...

خدا همین پایین ایستاده و نردبان را محکم گرفته که تو  از بالا به پایین نیافتی!!!

************************************************************

سلام سلام سلام...

سلام به همّه ی شما دوست جونام...

چه شمایی که لطف داری و روشنی و همیشه برام کامنت می زاری و چه شمایی که بازم لطف داری و به صورت خاموش وبلاگم رو می خونی و دلت هم نمی خواد برام کامنت بزاری...زور که نیست...هان؟!چشمک

حتی سلام به شما ...خانم مسئول دفتر دوست محترم و خوبم که به قول ایشون یواشکی سرک می کشی و وبلاگ من رو می خونی و به نظرت خنده های من واقعی نیست...حالا چرا یواشکی عزیزم؟!اینجا متعلق به همه ی شماست...تشریف بیارین تو...دم در بده...چای تازه دم هم آماده است...شما هم بشین یکی از دوستان جدید بنده...قلب

راستی عزیزم همه اینجا  می دونن من خیلی هم علی بی غم نیستم...منم دلم می گیره..منم گاهی وقتا دلم می خواد گریه کنم....اصلا اگر بگم اینطوری نیست که دروغ گفتم....ولی اگرم دلت خواست بگیره تو روز اینکار رو نکن....بقیه چه گناهی کردن که قیافه درهم و عجق وجق یه آدم دل گرفته رو تحمل کنن....بزار برای وقتی خودت تنهایی...هوم؟!

 تو روز....وقتی تو جمع نشستی... الکی هم که شده شاد باش...خیلی بد نیستا....امتحان کن...

نهایتش اینه که بهت یه انگ علی بی غم بودن می چسبونن...خوب بچسبونن ...مگه بده؟!

مهمترین مزیتش اینه که بعضی روزا که الکی می خندی دیگه وقتی هم که تنها شدی دلت یادش می ره بگیره(بگذریم که گاهی وقتا هم یادش نمی ره)

وسط نوشت: (می دونم لغت "همه" تشدید نداره...این تشدید فقط برای تاکید بیشتر گذاشته شده و ارزش دیگری ندارد)

چه سلام بلند بالایی شد...

عیب نداره....

نشون می ده دلم برای همه تون تنگ شده...

و اما اندر احوالات بنده...

*************************************************************

بگم چنان سرمایی خورده بودم و همچنان هم خوردم در حد ٧-۶ ریشتر...

انقدر که از دوشنبه پیش تا به حال بنده رو خونه نشین کرده....

یه روز خوبم و فکر می کنم خوب شدم...دوباره از فرداش با شدت بیشتری شروع میشه...

می گم حالا آنفولانزای خوکی نیست...شاید گربه ای ، سگی، بزی چیزی باشه(ماشالله حیوون که کم نداریم)علایم این آنفولانزاهای جدیدم که هنوز نگفتن چیه....کسی در مورد آنفولانزاهای جدید اطلاعاتی داره؟!

معایب زیادی داشت این خونه نشینی:

١-هانی کوچولو به دنیا اومده و هنوز نتونستم برم دیدن ایشون و مامان گلش که دختردایی بنده هستن....دلم ترکید از فضولی...خیال باطل

٢-خاله جان مهربون بنده عمل کردن و بازم به همون علت نتونستم برم دیدنش(به منم می گن خواهرزاده آخه؟!)

٣-قرار بود پنجشنبه این هفته برم امتحان بدم و امروزم یه جلسه تمرین داشتم ولی به دلیل وجود نازنین این سرماخوردگی مجبور به کنسل کردن کلاسم شدم...خنثی

۴-شب یلدا مهمون داشتیم...خودم رو کشتم و یک ساعتی تحمل کردم ولی دیگه واقعا حالم بد شد و نتونستم بشینم و مجبور شدم بخوابم(شما بخونین غش کردم)

محاسنی هم البته داشت:

١-شنبه و یکشنبه حالم یه کم بهتر از روزای قبل بود...اینه که تصمیم گرفتیم یکشنبه دختر عمه جان رو که از بعد از ازدواجش ساکن اهواز شده و یه چند روزی به همراه مهرزاد کوچولوش اومده تهران و دلمون براش یه ذره شده بود رو به همراه کل خانواده عمه جان دعوت کنیم... خلاصه اینکه دقیقا همون روز هم زنگ زدن به مامانم که سندتون آماده است و فقط همین امروز مهلت دارین تا ساعت ٢ بیاین بگیرین و چون به نام مامان جان بود حتما باید خودش می رفت!!از طرفی دلش شور می زد و می گفت تو مریضی و دست تنهایی و از طرفی هم چاره ای نبود....ولی مثل ملوان زبل که اسفناج می خورد و قوی می شد( حالا نخواستم بامزی رو که عسل می خورد و قوی می شد مثال بزنم)من هیچی نخورده قوی شدم و کارا رو سر فرصت انجام دادم....البته دسرهاش رو شب قبل آماده کرده بودیم و یه کوچولو کار سبک تر بود....این و این هم عکس دسرها...خلاصه کلی از دیدن دختر عمه جانم بعد از مدتها خوشحال شدم...

٢-فیلم ٢٠١٢رو که پسر برادرم برام آورده بود دیدم.....یه فیلم آمریکایی جدید به کارگردانی Roland Emmerichبا بازی john Cusack و Amanda Peet ... اگر ندیدین حتما حتما برین دانلود کنین ببینین....جلوه های ویژه اش واااقعاً محشره.....یه نکته جالب که تو این فیلم خیلی نظرم رو جلب کرد این بود که وقتی دنیا داشت زیر و رو می شد و همه جا حتی کلیساها ، معبد بودا و کنیسه ها موقعی که مردم داشتن دعا می کردن نابود می شدن تنها جایی که سالم موند خانه کعبه بود ...برام خیلی جالب بود یه کارگردان آمریکایی دیدش اینجوری بوده...

الانم دارم فیلم گلادیاتور رو می بینم...قبلا دیدم ولی باز دلم می خواد ببینم

3- یه عالمه هم کتاب خوندم که قشنگترینش از نظر من "مهر و مهتاب" نوشته تکین حمزه لو بود...موضوعش واقعی تر از بقیه کتابها بود...

4- اون یکی دختر عمه جانم که یک ماه از من بزرگتره پریروز بهم اس ام اس زده می گه پایه ای یه سفر دو نفره دو روزه بریم رامسر؟!اگر یخ نزنیم و راه بسته نباشه و خدا بخواد احتمالا بریم...حالا کی نمی دونم...

دیگه همین دیگه...

فکر کنم بازم موج جدید سرما خوردگی از راه رسیده....از صبح هم سرم باز درد گرفته...هم استخوان درد...هم دل درد....

یعنی این داروها چرا فقط یه روز تاثیر دارن و بعد بی اثر میشن؟!

اینترنت همچنان dial up  هستش...اگر کمتر پیشتون میام به بزرگواری خودتون ببخشین...دارم سعی می کنم ذره ذره به همه تون سر بزنم...حتما حتما هم پیش همه تون میام...به حساب بی معرفتیم نزارین لطفا...

******************************************************

پ.ن.1: تو این ایام عزیز التماس دعا دارم..

پ.ن.2:دعا کنین بعد از سه سال امام رضا بطلبه و تو تعطیلات بهمن ماه بتونیم با خانواده بریم پابوسشون

پ.ن.3:مناجات نامه

الهی ، قاسم که تویی کسی محروم و مغبون نیست

الهی ، استغفار خواستن غفران توست، با خاطره گناه چه کنیم؟

۵۶

تا دیروز فکر می کردم ....

چون گرفتاریم به خدا نمی رسیم..

ولی امروز فهمیدم...

چون به خدا نمی رسیم گرفتاریم...

************************************************************

سلام دوست جونام...

من اومدم...البته با کلی شرمندگی همراه با یه عالمه معذرت....

الان یک عدد آزی بسیار سرماخورده که فکر می کرد آنفولانزای خوکی گرفته باشه ولی نگرفته بود در خدمت شماست...

قبل از هر چیز ازتون می خوام برای خندان عزیزم دعا کنین لطفاً....خندان جونم انشالله خدا خودش نامزد مهربونت رو بهت برمی گردونه...همگی برای سلامتیش دعا می کنیم(متاسفانه همین الان متوجه شدم محمد مهدی نامزد مینای عزیزم رفت....برای مینای عزیز دعا کنین بچه ها....اینکه بتونه با این مصیبت کنار بیاد....دیگه گریه امونم نمی ده)

*****************************************************

بعد از اون کوهپیمایی روز جمعه دوباره فرداش (شنبه ) با خواهرم و برادرم و خانواده هاشون رفتیم خارج شهر ...کلی آتیش بازی و دیدن این منظره و این منظره...

خوش گذشت جاتون خالی....

دوشنبه هم تولد دختر کوچولوی برادرم بود که چون قرار بود تولد اصلیش رو تو مهدش براش بگیرن ما یکشنبه شب(شب تولدش) همینجوری تو خونه یه تولد کوچولو و خودمونی براش گرفتیم...این و این هم دو تا کیکی که اون شب پختیم....یکیش رو به مناسبت عید و اون یکی رو هم برای تولد...

هنوز امتحان شهر رو نشده بدم....

آخه یه جلسه تمرین برام نوشته بود که من هم چهارشنبه با یکی از مربیهای آقا کلاس برداشته بودم که پنجشنبه برم امتحان بدم....

ولی از شانسم این مربی از سه شنبه ماشینش موتور سوزوند و کلاسهاش تا شنبه لغو شد و تنها کلاس خالی آموزشگاه هم از ساعت ١٢-١٠ چهارشنبه بود و دیگه هیچ کلاس خالی هم نداشتن....منم دقیقا راس ساعت ١٠ دادگاه داشتم....اینه که کلا برنامه امتحانم بهم ریخت...اتفاقا افسره از خواهرم که امتحان می گرفت سراغ من رو گرفته بود و پرسیده بود چرا نیومده امتحان بده و خواهرم براش توضیح داده بود چی شده...

می خواستم این هفته برم امتحان بدم که بازم جای خالی برای کلاس نداشتن...حتما یه مصلحتیه دیگه...ما که نمی دونیم....

(افسر این هفته یه خانمه است شبیه مادربزرگ قصه های مجید...فقط دو تا خانم رو قبول کرد و یک آقا...خیلی امیدوارکننده است...نه؟!نیشخند)

خواهرجونم شکر خدا قبول شد و علاوه بر شیرینی کلی که برای همه اعضای خانواده گرفته بود این رو هم برای من به عنوان شیرینی مخصوص گرفت..می گفت تو تشویقم کردی برم کلاس ثبت نام کنم...در صورتیکه من معتقدم فقط همت خودش بوده....حالا عین نی نی ها گذاشتم کنار تختم تا جلوی چشمم باشه...(اینم از یه نمای دیگه)قلب

انشالله شیرینی ماشین خریدنش...ماچ

چهارشنبه هم همونطور که گفتم ساعت ١٠ دادگاه داشتم....نتیجه اش اصلا برام مهم نیست...چون دودو تقاضا داده که اقساط ماهیانه اش کم بشه و برای این کم شدن اقساط تا دلتون بخواد دروغ به زبون آورد.....انقددددر هم راحت دروغ می گه که تازگیها من فقط با دهان باز نظاره گر میشم....مثلا می گه برای پرداخت پیش قسط مهریه من قرض کردم ...در صورتیکه ما برای این کار پول پیش رو توقیف کردیم و قرضی در کار نبود...یعنی حتی با وجود مدرک کتبی هم از دروغ گفتن باکی نداره....یا می گه من هیچ وقت ٣ تا مدرسه کار نکردم(در صورتیکه سه تا قراردادش رو من از مدارسش گرفتم)..می گه الان حقوقم ٠٠٠/٣٠٠ تومانه که ٠٠٠/١۵۵ تومان اجازه خونه می دم!!!(منظورش همون ارایشگاه مردونه است)...یعنی مال دنیا انقدر اهمیت داره؟! راستی چرا بعضی ها انقدر ......

ولش کن...بگذریم...چشمک

حرفای قشنگتری هم میشه زد....ادمی که برای پیش بردن کارهاش حتی حاضره قسم دروغ بخوره  همون بهتر که بزاری تو جهالت خودش دست و پا بزنه...

فقط یه اتفاق جالب اون روز این بود که قبل دادگاه می خواستیم از یه سری اوراق کپی بگیریم که گفتن فتوکپی ته کوچه است...یه کوچه دنج و قدیمی پشت پارک شهر...

موقع کپی گرفتن یه آقایی اومد تو و من هم همینطوری اوراق رو دسته می کردم و می زاشتم رو میز....گفت شما وکیلی ؟گفتم نه...خودم دادگاه پرونده دارم....

جریان کار رو پرسید و کارتش رو درآورد و گفت من هم وکیل هستم و هم نماینده و.ز.ا.ر.ت ک.ش.و.ر

گفت وکیل دارین؟گفتم کار دادگاه خانوده وکیل نمی خواد....من هم وکیلی ندارم ونیازی هم ندارم...

بعد شعبه رو پرسید و گفت این کاری که دودو کرده چندان قانونی به نظر نمی رسه...

شماره تماس خودش رو داد و گفت احتمالا قاضی اونجا رو می شناسه و بعدم از یکی دیگه از دوستاش هم که قاضی بود راهنمایی گرفت ....با اینکه خودش تو دیوان پرونده داشت و کار داشت ولی برای کار من خیلی پیگیر شد....دستشون درد نکنه...

ولی راستش من نه پیش اون قاضی رفتم و نه دیگه به اون آقا زنگ زدم....

خواهرم اصرار کرد و گفت حالا یه زنگ بزن ...گفتم امکان نداره....

کمک رو خدا بهم می کنه  و من از بنده ی خدا هیچ کمکی نمی خوام)...

گفتم من تا به حال با اینکه خیلی راحت(خیــــــــلی راحتا) می تونستم پارتی بازی کنم ولی حتی دور این قضیه هم نچرخیدم...

من هنوز به خوابی که اوایل کارم دیدم به شدت معتقدم(سوره حجی که خواب دیده بودم یادتونه؟)

اینه که خودم سعیم رو می کنم و امیدم هم فقط به خداست....نه بنده ی خدا...

با این وجود از آقای "م" به خاطر زحمتهای اون روز بی نهایت ممنونم...

بگذریم...

چهارشنبه شب بالاخره سازم رو بعد از مدتها بیرون آوردم و دادم سیمهاش رو عوض کردن...

با اینکه کلاً یادم رفته ولی می خوام دوباره شروع کنم ....

دیگــــــــــــه...

جمعه هم که هوا خوب نبود و نشد بریم کوه....

من دلم کوه می خواد الان...

یکشنبه ٢٢ آذر هم  تولد مهدکودکی دختر کوچولوی برادرم بود و من هم یکی از مدعوین بودم....(چند نفر بیشتر نمی تونستن همراه برن)...

خلاصه عمو مهرداد اومدو کلی جنگولک بازی که خوب بود...مخصوصا برای بچه ها که دلشون برای شوخیها و اهنگهای عمو مهرداد ضعف می ره و از ته دل می خندن...

واقعا که چقدر این دنیای بچه ها بی کلک و صادقانه و قشنگه...

شبش هم رفتیم دیدن پسرخاله ام و خانمش که ١٣ آبان از مکه برگشتن و از خانواده ما هیچکدوم برای ولیمه نرفتیم...دوستشون داریم ولی خوب این همه تلویزیون داره می گه خطر داره...به خاطر آنفولانزا دیرتر برین...اونها گوش نکردن و ولیمه رو گرفتن...ولی ما گوش کردیم و بعد از 10 روز رفتیم دیدنشون...حالا اگه زودتر رفته بودیم سرما خوردگیم میفتاد تقصیر اون بنده خداها ...

دیگه دیگه دیگه چی بگم...

دیگه همین...

آخیش...

چقدر حرف زدما...

سرتون رو درد آوردم...معذرت...

************************************************************

پ.ن.١: ADSL  بنده همچنان قطع می باشد و بنده با یه Dial up فقیرانه با سرعت افتضاح(21kbs) آنلاین میشم...تو رو خدا اگر کمتر می تونم بهتون سر بزنم به دل نگیرین...دلم برای خوندن نوشته های قشنگتون خیلی تنگیده..خدا کنه زودتر وصل بشه...دنبال یه شرکت دیگه می گردم...سرویس این شرکت (با اینکه خیلی هم معروفه اصلا خوب نبود...همه اش قطعی داره)

پ.ن.2: شهرزاد جان از صمیم قلب بهتون تبریک می گم و براتون آرزوی خوشبختی می کنم عزیزم...

پ.ن.3:مناجات نامه استاد حسن زاده :

الهی ، جمعی از تو ترسند و خلقی از مرگ و حسن از خود...

الهی، اگر حسن مال می یافت و حال نمی یافت از حسرت چه می کرد؟

 

۵۵

امواج زندگی را...

حتی اگر تو را به ته دریا می برد با آغوش باز پذیرا باش...

آن ماهی که همیشه بر سطح آب می بینی ...

"مرده" است... 

*********************************************************

سلام به دوستای گلم....

خوبین؟

عیدتون پیشاپیش مبارک....قلب

از احوالت دیروز اگر خواسته باشین مجددا مردود شدم...

البته اگر خداییش رو می خواستین نباید می شدم....

این رو بچه هایی هم که از بیرون ناظر بودن گفتن...

حالا میام می گم چطوری بود...

با اجازه تون الان دارم با یه تیم کوهنوردی می رم کوه...

بنابراین

*

*

*

*

*

*

*

*

این پست انشالله به زودی تکمیل می شود....

تا اون موقع....

*

*

*

*

*

*

خوووووب حالا من برگشتم ...

دوباره سلام ...

چون ریز می خوام بنویسم یه کم طولانی میشه...اگر حوصله تون نگرفت خودتون رو اذیت نکنین ...بیخیالش بشین..همچین مطالب توپی هم نیست...به قول معروف واسه من خاطره است شاید حوصله شما رو سر ببره...ولی اگر حالش رو دارین دنبالم خط به خط بیاین....چشمک

جاتون خیلی خیلی خالی....عاااااالی بود...هم هوا...هم جمع گروه....هم کوهنوردیمون...خلاصه همه چی در حد عالی بود....

صبح ساعت ٧ از خواب بیدار شدیم...باید ٨:٣٠ از خونه حرکت می کردیم...قرارمون با بقیه اعضای گروه ساعت ٩ بعد از پاسگاه کن بود....

نگرانیم بابت مامان گلم بود که تو خونه تنها  می موند..مامان جونم همیشه پای ثابت کوه بود....اونم نه کوههای الکی...توچال...پلنگ چال...کلک چال...ولی الان به خاطر کمر درد نمی تونه همراهمون بیاد...می خواستم به خاطر مامان بمونم خونه که اجازه نداد...امیدوارم هر چه زودتر خوب بشهقلب

ساعت ٩ اولین نفراتی بودیم که رسیدیم...بعد عموم و دختر عموم و یکی از پسر عموهای بابام اومدن...بعد یکی دیگه از پسرعموهای بابام و پسرش....بعد اون یکی پسر عموی بابام با خانمش و پسرش....آخر سر هم دو تا پسر خاله های بابام...قرار بود برادرم هم بیاد که گفت برنامه جور نشده و نمی تونه بیاد!

اول یه توضیح در مورد اعضای گروه اینکه تک تک اعضای گروه از لحاظ اخلاقی بسیار عالی هستن و مطمئناً اگر تو تیمشون باشی به هیچ وجه بهت بد نمی گذره....بابام و اعضای امروز و یه سری دیگه (چند نفر امروز غایب بودن) غیر از اینکه هر ماه دوره ی ماهیانه دارن و به بهانه صندوق فامیلی دور هم جمع میشن و می گن و می خندن....اکثر جمعه ها هم برنامه کوه دارن...

در ضمن بیشترشون هم سه شنبه شبها قرار استخر دارن و  تو استخر سوخته سرایی  دور هم جمع میشن...

تو این جمع نه فرد سیگاری داریم ...نه معتاد...نه بد اخلاق و بد عنق....همه می گن  و می خندن ....

به قول عموم ما آدم بزرگهایی هستیم که خیلی وقتها دلمون می خواد بازی و شیطونی کنیم...هیچ عیبی هم ندارهنیشخند...(شیطون ترین فرد گروه همین عمو جونمه که نمی زاره یه لحظه خنده از رو لب آدم دور بشه...واقعا هم از هر لحاظ هنرمنده...منم واقعا از صمیم قلب دوستش دارم...هم خودش رو و هم خانواده اش رو...همه شون با محبت هستن)

خلاصه اینکه در کنار اونها بودن لطف خاصی داره....

ساعت ٩:٣٠ رسیدیم به کارگاه چینیهایی که دارن برای آزاد راه تهران-شمال کار می کنن...هر چند ما تابستون هم اونجا رفتیم و به نظرم پیشرفتی نداشتن....

اینم یه عکس از یه قسمت مسیری که طی کردیم تا به کارگاه چینیها برسیم(غبار و آلودگی تهران رو اون ته می بینین؟!نگران)

ماشینها رو همون جا پارک کردیم(به غیر از ماشین پسر عموی بابام که خانمش برامون آش پخته بود و نمی شد تا دامنه کوه پیاده بیان)...

مطمئنم اگر یه فرسخی کارگاه ایرانیها می خواستیم ماشین که سهله یه دوچرخه هم پارک کنیم این اجازه رو بهمون نمی دادن ولی این بنده خداها با روی باز می خندیدن و خم به ابرو نمی اوردن....

اینم یه قسمت از دم و دستگاه و ماشینهاشون که با خودشون از چین آوردن....

آروم آروم از این جاده شروع به حرکت کردیم....حدود ٢ کیلومتر(شاید کمی بیشتر) پیاده روی داشت...عجله ای در کار نبود....

از دور صدای یه گله به گوش می رسید....

گاهی می ایستادیم و به توضیحات بلدهای گروه که بابام و عموم و پسرخاله بابام بودن گوش می دادیم...گاهی هم جمع می شدیم و عکس می گرفتیم...

مثلا بابام این کوه رو نشون می داد و می گفت کلی شکار تو این کوه زده....یا اینجا رو بهمون نشون می داد و  می گفت اینجا رو گنج گیر ها به طمع گنج کندن...(حالا چیزی هم پیدا کردن یا نه نمی دونم)

عموم این سنگچینها رو نشونمون می داد و می گفت زمانی این سنگچینها علامتهای راه بوده...

هوا صاف و پاک بود و توچال زیبا روبرومون...

هر از گاهی هم صدای شلیک یه شکارچی به گوش می رسید....ولی بابای گلم می گفت خوشحاله که امروز تفنگش رو نیاورده....دلش می خواست فقط دوربین بکشه...انقدر هم دوربین کشید تا بالاخره لابلای این صخره ها یه بز کوهی دید و به عمو نشونش داد....

بالاخره رسیدیم به نزدیکی امامزاده عقیل(ع)....اونجا مقصد نبود ولی مسیر بود....تصمیم گرفتیم اونجا کمی استراحت کنیم و بعد از کوه پشت امامزاده بالا بریم...بقیه بساط کردن و نشستن...ولی من دلم می خواست قبل از هر کاری برم زیارت...قلب

تنهایی خیلی مزه داد....

بعد از زیارت برگشتم پیش بقیه...

با اینکه هر کس ناهارش رو آورده بود ولی خانم مهربون پسرعموی بابام آش خوشمزه ای پخته بود که خیلی چسبید و دیگه بقیه غذاها رو غلاف کردنزبان

خیلی خانم مهربون و با شخصیتیه....

بعد از ناهار برادرم زنگ زد و گفت شما کجایین؟گفتم ما نزدیک امامزاده ایم...چطور مگه؟گفت ما هم دلمون طاقت نیاورد و اومدیم....نزدیک شماییمهوراخلاصه برادرم و خانمش و بچه هاش هم اومدن...و چه به موقع ...چون کم کم داشتیم برای بالا رفتن از کوه آماده میشدیم...خانم پسرعمو و پسرش و خانم برادرم و بچه هاش همون جا موندن و بقیه حرکت کردیم به سمت بالا....کوه شیب تندی داشت ولی خوب آروم آروم رفتیم بالا...

تا نزدیک قله رفتیم و بازم شیطنت تک تک اعضای گروه و عکس و جوک و خنده....

یه عقاب زیبا هم بالای سر ما پرواز می کرد...(اون دو تا کلاغ هم فکر کنم نوچه هاش باشننیشخند)

موقع پایین اومدن از کوه هم کلی آتیش سوزوندیم....نیشخند

ولی اگر فکر کردین که اومدیم پایین و خسته افتادیم یه گوشه سخت در اشتباهین...بازم عمو بود و شیطنتهاش و آوازهای خوش صداش و همراهی و همخوانی های گروه با ایشون....

نهایتا هم یه عکس دستجمعی با همه اعضای گروه....و بعد هم جمع کردن وسایل و پیاده پیش به سوی ماشین ها....یعنی در واقع بازم بیش از ٢ کیلومتر پیاده روی....

برادرم و پسرعموی بابا که ماشین هاشون رو آورده بودن بالا هر چی اصرار کردن ما رو از اون بالا سوار کنن و بیارن پایین هیچ کدوم قبول نکردیم...هی می گفتن لااقل شما خانمها اگر خسته شدین سوار شین...گفتیم عمراً....تو راه کلی با دختر عموم راجع به یه سری تور دخترونه دور ایران صحبت کردیم....انشالله برای بهار و تابستون اگر زنده بودیم .....

دختر عموم می گه دلم می خواد یه دختر چوپون باشم با یه دامن چین چینی بلند....منم دلم خواست....هر چند فکر می کنم کار سختیه....ولی در عوض همه اش تو دل طبیعتی....به دور از دوز و کلک های زندگی شهری

برای هفته آینده هم اگر زنده بودیم و هوا اجازه داد میایم...

البته این گروهی که من می شناسم اگر هوا هم اجازه نده باز کار خودشون رو می کنن...نیشخند

باز هم مثل همیشه شاکر خدا هستم....خدایی که یه عالمه آدمای خوب دور و برم قرار داده که نمی زارن اگر یه زمانی یه کوچولو هم غصه به دلت راه پیدا کرد اون غصه تو دلت موندگار بشه.....به نظرم بزرگترین نعمتهای زندگیم بعد از سلامتی ، خانواده و اقوام و دوستان مهربونم هستن.... 

خدایا خیلی مهربون و ماهی...

بازم عیدتون مبارک....

یا علیقلب

پ.ن.١: در مورد امتحان شهر بازم پارک دوبل تو سر بالایی بود...اینش مشکلی نبود...چون تقریبا با نیم کلاج مشکلی ندارم....مساله اینجا بود که افسر جایی رو برای پارک بهم نشون داد که اولا روی پل یه پارکینگ بود (خودش قبل از اینکه ما ازش اجازه بگیریم گفت می دونم اینجا پله و منم اجازه پارک می دم) بعدم خیلی خیلی جای پارک کوچیکی داشت...یعنی عمرا یه متر از جلو و یه متر از عقب جا داشت...شاید ٢۵ سانت از جلو و ٢۵ سانت از عقب...با این حال به زور ماشین رو چپوندم اون تو و یه کوچولو(واقعا یه کوچولو) از ماشین بیرون موند...یعنی بیشتر از اون جا نداشت که بخواد بره....ولی بازم یه جلسه برام تمرین نوشته..گفت می تونی بهتر باشی...احتمالا دلش می خواد من مایکل شوماخر بشم...ولی من نه عجله ای برای گرفتن گواهینامه دارم نه دلم می خواد همینجوری بگیرم...صبرمم تا دلتون بخواد زیاده....شده ۵٠٠ بار امتحان می دم ولی دلم می خواد کارم درست و کم اشکال باشه...

من بیدی نیستم که با این بادها بلرزم....نه به قول یکی از دوستان اهل شیرینی دادن و پول زورم(خداییش افسره هم خیلی با شخصیت و گله)...نه دلم می خواد الکی تو رو خدا و تو رو ابوالفضل راه بندازم...می خوام زمانی این گواهینامه رو بگیرم که واقعا حقم باشه...

پ.ن.٢:یه سری عکس گذاشتم تو ادامه مطلبچشمک

پ.ن.٣:مناجات نامه

الهی ، اگر الفاظم نارساست ، داستان سنگ تراش و شبان موسی است

الهی،اگر مذنب نباشد غفار کیست و اگر قبیح نباشد ستار کیست

ادامه مطلب ...

۵۴

دل خوش از آنیم که حج می رویم

غافل از آنیم که کج می رویم

کعبه به دیدار خدا می رویم

او که همین جاست ... کجا می رویم

حج به خدا جز به دلِ پاک نیست

شستن دل از دلِ غمناک نیست

دین که به تسبیح و سر و ریش نیست

هر که علی گفت که درویش نیست

صبح به صبح در پی مکر و فریب

شب همه شب گریه و امن یجیب

****************************************************************

توجه:این پست قرار بود  دیروز(پنجشنبه) پابلیش بشه و تا حدود زیادی هم نوشته شده بود ولی به دلیل خواب آلودگی بیش از حد نویسنده پابلیش کردن اون به امروز(جمعه) موکول شد...زبان

سلام دوست جونام...

قبل از هر چیز پیشاپیش عیدتون مبارک...قلب

من اومدم...

پست قبلی رو با اجازه تون پیشنویس کردم...

با اینکه خبرش رو هنوزم باور نکردم و با اینکه یاد و خاطره استاد تا ابد همراه منه ...ولی شاید بهتر باشه اون پست که یه جور تخلیه احساساتم بود به صورت پیشنویس باقی بمونه....

از همه تون بابت تسلیت ها و همدردیهاتون یک دنیا ممنونم....علت غیر فعال کردن کامنتدونیم هم همین بود...چون می خواستم اون پست رو پیش نویسش کنم و از طرفی دلم می خواد نظرات شما دوستان گلم رو جلوی چشم داشته باشم...

به هر حال یک دنیا ممنون...

خوب خبرای تازه...

اینکه امتحان آیین نامه رو دوشنبه قبول شدم ولی امروز امتحان شهر رو به سلامتی و میمنت رد شدم...(به قول خواهرم می گه بگو از این مرحله یواشکی عبور کردیم رد نشدیمخنده)

گفتم بگم دور همی یه کم بخندیم...نیشخند

حالا اینکه قبول نشدم مهم نیست....ولی تو رو خدا شانس رو داشته باشین...

اولا اینکه ما از ساعت ٧رفتیم و منتظر موندیم و با اینکه زود رفته بودیم ولی بازم تو گروه بندی افتادیم اخرین سری و اینه که از ٧ صبح تا ١١:٣٠ صبح خیلی شیک جلوی پارک تو اون سرما وایستادیم و تا یه ذره آفتاب می شد عین این گربه پشمالوها دنبال اون یه ذره آفتاب راه می افتادیم...در واقع از شدت سرما نه دستم رو حس می کردم نه پام رو....

از طرفی از همه یه افسر امتحان می گرفت ولی به من و خواهرم که رسید یه افسر دیگه هم که در واقع بازرس بود اومد صاف نشست تو ماشین!!!!

این دو تا افسر هم از تو آینه هی با ایما و اشاره با هم حرف می زدن...

بعد که ما امتحانمون تموم شد ایشون (افسر بازرس) پیاده شدن!!!!!

اون افسر اولیه خیلی خوب و عالی بود ولی خوب جو سنگین بود...

اصلا هول نشدما ..استرس هم نداشتم.....ولی از بس تو سرما سرپا مونده بودم هم یخ زده بودم هم پاهام به شدت ضعف کرده بودو خسته شده بود...فقط گفتم درجه شانسمون رو بدونین...

ولی در عوض با خواهرم کلی خندیدیم...

افسر گفت یه جلسه تمرین خوبه براتون بنویسم ؟گفتم نه ٢ تا بی زحمت...مژه

بعدم برگشتیم آموزشگاه...به آقای "ص" می گم تا حالا مربی خانم داشتیم خیلی هم عالی و خوب بودن...حالا اگر میشه می خوایم با یه مربی آقا که سیگاری نباشه برداریم!!!!جالبه که نداشتن...اینه که ترجیح دادیم دوباره با مربیهای  خودمون برداریم...لااقل بوی عطر می دن...

وقتی داشتیم این رو می گفتیم داشتیم با آقای "ص" می خندیدیم (آقای ص خودش هم افسره).یه مربی آقا هم کنارمون بود و اونم ظاهرا از نوع سیگاریش بود....می خنده می گه خوب تو ماشین که سیگار نمی کشه....گفتم نه تو ماشین نمی کشه...ولی ٢ دقیقه قبل از سوار شدنش می کشه بوی سیگارش رو با خودش میاره تو...داشت می مرد از خنده...فکر کنم تا حالا یه هنرجو همچین شرطی رو براشون نذاشته بود...

قبول نشدنمون هم اصلا مهم نیست ...بالاخره که قبول میشیم...نه؟!

حالا کی دوباره امتحان بدیم نمی دونم...

یه خانمی اونجا بود که امروز بار سومی بود که امتحان می داد...گفت جلسه قبل موقع پارک دوبل زده به یه ریو که اونجا پارک بوده و آئینه اش رو شکونده...ولی خوب امروز بالاخره قبول شد شکر خدا....

یه چیز دیگه...

با خواهرم داشتیم تو پارک راه می رفتیم و از روی دعاها می خوندیم...

بعد یهو یکی از چند تا خانمی که اومده بودن ورزش(مسن بودن)برگشت به خواهرم گفت خانم؟خواهرم گفت جانم؟بعد خانمه یه جور شرمنده و هول انگار که خودش متوجه اشتباهش شده باشه گفت معذرت می خوام فکر کردم اینا رو می فروشین!!!تعجبخواهرم خندید گفت حالا قابلی نداره ..باشه برای شما....ولی دیگه هی می رفتن و میومدن و عید رو تبریک می گفتن و دعا می کردن...

دیگه تا آخر همینجوری یادمون می افتاد و می خندیدیم... خنده

و اما قشنگترین قسمت امروزمون رو اگر وقت و حوصله تون اجازه داد می تونین تو ادامه مطلب بخونین...نیشخند

ادامه مطلب ...

۵۳

سلام دوست جونیا....

یه عالمه ممنون بابت اینکه به یادم هستین...قلب

بعضی از دوستان خوبم برام کامنت گذاشتن که نگرانی خونشون رفته بالا ....خدمتتون عرض کنم به خاطر لطف شما دوستان مهربونم این پست صرفا جنبه اطلاع رسانی از اوضاع و احوال خوب من داره و ارزش دیگری نداره....خجالت

اندر احوالات اینجانب خیلی خوبم و شکر خدا نفسی میاد و میره....کلاسهام تموم شده و امروز مدارک رو بردیم دادیم تا  در صورت تایید بریم معاینه چشم...حالا باید شنبه ساعت 5 بعد از ظهر تماس بگیریم...

دادگاه رفتنم هم اصلا نمیاد...نمی دونم چرا بعد از قضیه قسم خوردنها دیگه خیالم به کلی راحت شده....حالا موقتیه یا نه نمی دونم...به هر حال الان خیلی خیلی خوبم و دلم نمی خواد به هیچ چیز دیگه ای جز خوب بودنم فکر کنم...

امروز برادرم بازم پیشنهاد داد بعد از ناهار بریم یه دوری بیرون شهر بزنیم ولی دیگه حیا کردم و گفتم بشینم لااقل یه نگاهی به ائین نامه بندازم...هر چند فکرم به شدت اونجاست...زبان

مخصوصا با این بارون پاییزی تهران و همینطور برفی که تا دامنه توچال پایین اومده....(راستی دوست جون اصفهانیام ، اصفهان برف اومده؟!تعجب)

یه عالمه کتاب هم دانلود کردم و دارم بال بال می زنم که بخونمشون...ولی یه چیزی (شاید همون وجدان باشهزبان) می گه اول بشین دو کلمه درس بخون واسه اون کتابها وقت زیاده...تا حالا که نه درس خوندم نه عذاب وجدانه می زاره برم سراغ اون کتابها...ولی الان دیگه با اجازه تون برم سراغ کتاب آئین نامه...لااقل اگر خواست رد بشم فقط شهر رو رد بشم...نیشخند

دعا کنین با خبرای خوب برگردم...چشمک

غیر از اینا خبر خاص دیگه ای نیست...(هر چند اینا هم خبر خاصی نبودزبان)

همه تون رو دوست دارم قلب

فعلا چون تصمیم نگرفتم این پست موقت باشه یا دائمی نظرات رو غیر فعال می کنم که اگر تصمیم گرفتم برش دارم نظرات دوستان گلم رو از دست ندم...اگر خواستین لطف کنین و برام کامنت بزارین تو همون پست قبل زحمت این کار رو بکشین لطفاً...

یا علیلبخند

۵۲

یک کاغذ سفید را...

هر چقدر هم که سفید و تمیز باشد....

هیچ کس  قاب نمی گیرد...

برای ماندگاری....

باید حرفی برای گفتن داشت....

**************************************************

سلام سلام....

دلم می خواست هر جور شده از شهر بزنم بیرون...اینکه چقدر دور بشم مهم نبود فقط دلم می خواست از این همه شلوغی و دود دور بشم...

خدا هم انگار صدام رو شنید ...

امروز ساعت 10 که از خواب بیدار شدمساکت !!!،  بعد از خوردن صبحانه با یه درخواست عالی از جانب جناب برادر مواجه شدم که اگر پایه ام با بچه ها از تهران بزنیم بیرون و هم ناهار رو تو طبیعت  بخوریم و هم کایت بازی کنیم....منم که مسلمه....همیشه واسه جنگولک بازی پایه ام.. و بنابراین دعوت آقای برادر را فی الفور لبیک گفتم....هورا

دوست داشتم  جور می شد و با همه خانواده دستجمعی می رفتیم...ولی خوب مامان کمرش اذیتش می کرد و این بار نمی تونست بیاد...بابام هم گفت پیش مامان می مونه...ضمناً تصمیمون هم خیلی ناگهانی بود..اینه که  قرار شد یه بار دیگه انشالله همگی با هم بریم ....

رفتیم اینجا....هیچ کس نبود...

آسمون صاف صاف...بدون یه لکه ابر....

هر از گاهی از این روستا صدای پارس یه سگ یا چند تا بوقلمون میومد....

وای که چقدر دلفریبه هارمونی رنگها تو این طبیعت پاییزی...

خدای خوبم  چطور میشه شاکرت نبود؟!

بساط کردیم...

بعد من رفتم و یه گشتی اون اطراف زدم...

همه چیز واقعاً قشنگ بود.....حتی این یه قسمت زمین که جنسش با زمینهای اطراف متفاوت بود...

وسعت این زمین بی آب و علف که بی شباهت به زمینهای کویری نبود خیلی زیاد نبود...ولی اولین چیزی که به ذهن من خطور کرد این بود که آدمهایی هم که انعطاف ندارن مثل همین یه تیکه زمین کوچیک خودشون رو از دیگران جدا می کنن....اونا انقدر در محبت کردن خساست به خرج می دن که برای اینکه اجازه رویش هیچ گیاهی رو در وجود خودشون ندن حاضرن بی آبی بکشن و در اثر عدم انعطاف ، وجودشون اینطور به هزار قسمت تکه تکه بشه....

راستی مهربون بودن و خشک نموندن انقدر سخته؟!سوال

خوب اینجا بود که از عرفان و فلسفه وجودی اومدم بیرون...چون جوابی براش پیدا نکردم....لبخند

هوا اصلا سرد نبود ولی باد خوبی می وزید که شرایط رو برای پرواز کایتها فراهم کرده بود....

بعد از ناهار اول کایت کوچیکه رو برداشتیم  تا اگر شرایط مساعد بود دراگون رو بفرستیم اون بالا(اندازه دارگون ۴-٣ برابر که کایت معمولیه)

خوب وقتی دیدیم کایت کوچیکه انقدر بی محابا و عالی داره اون بالا برای خودش می رقصه و اینور و اونور می ره ...جناب دراگون رو هم آماده کردیم و فرستادیمش بالا....

واقعا هم بالا فرستادن دراگون انرژی بالایی لازم داره.....مژه

سنگینه ....یعنی باد خیلی سنگینش می کنه....نخش تمام دست آدم رو داغون می کنه....ولــــــــــــــــــــــــی.....به قول خانم برادرم انقدر حس خوبی بهت دست می ده که انگار خودت هم با این کایتها داری اون بالا پرواز می کنی....

این حس اجازه نمی ده حتی به درد دستت فکر کنی....

تازه موقع برگشت به خونه است که رد نخ رو رو دستت می بینی و همون موقع است که یادت میاد دستت درد هم گرفته بود....

ولی واقعا لذت می بردم وقتی دراگون با اون هیکل بزرگش ولی با اعتماد به نفس کامل ، اینطوری  می خواست حتی با پرنده ها هم مسابقه بزاره...

بعد از کایت بازی هم دو تا دخترای برادرم ازم خواستن کمی با هم بدوییم ...

راستش رو بخواین شدم قد یه دختر 12 ساله و اگر به کسی نگید حتی قد یه دختر 4 سالهزبان....تا تونستم باهاشون دویدم و خندیدم ....

چسبید...مژه

غروب بود که هوا کمی سرد شد و تصمیم گرفتیم برگردیم تهران...

یه کوچولو به خاطر تصادفی که جلوتر از ما شده بود تو این ترافیک منتظر موندیم که البته خیلی هم طول نکشید و خدا رو شکر تصادف هم خطر جانی نداشت....

شب بود که رسیدیم خونه....

شام رو خوردیم....الان حس می کنم برای هفته جدید انشالله انرژی مضاعفی خواهم داشت....

دیشب هم خوش گذشت....

از عمو اینا خواستیم برای شام و شب نشینی بیان پیشمون...البته مادام موسیو تنها اومدن...پسرعموم رو که دیگه عمرا بشه تهران پیداش کرد...دختر عموم هم کسالت داشت و خوابیده بود و نتونسته بود بیاد...

بعد از شام عمو کلی بازی فکری و غیر فکری(آتیش بازی با کبریت ) ترتیب داد....و خلاصه همه رو حسابی سر کار گذاشته بود....

اصلا مگه میشه عمو جان ما تو جمعی باشه و به اون جمع خوش نگذره؟!

اینه که چون دیشب دیر خوابیدم امروزم خواب موندم....

خلاصه شکر خدا خیلی سر حالم....

**********************************************************

پ.ن.1: دلم برای آسمون بالای سرم تنگ شده بود...خیلی وقته زندگی شهری سر به زیرمون کرده....ولی امروز یه دل سیر به آسمون نگاه کردم...

پ.ن.2:چند تا عکس دیگه از طبیعت پاییزی امروز رو تو ادامه مطلب می زارم...

پ.ن.3 :اندر احوالات تمرین رانندگی دیروز: تصور کنین من رو با یه رانندگی ابتدایی....در یه کوچه سر بالایی باریک که یه طرفش سه تا کامیون (میکسر) ایستادن..یه خاور هم داره دنده عقب از یه کوچه دیگه خارج میشه و ما رو هم ندیده ...مدرسه های اطراف هم تعطیل شدن و غیر از بچه هایی که از مدرسه اومدن بیرون و بی پروا دنبال هم می دون...یه سری از والدین هم اومدن دنبال بچه هاشون...اینه که از روبرو هم داره ماشین میاد ....بعد همون موقع مربیت هم چون به قول خودش قهوه و انگور و خربزه زیاد می خوره یه سرفه شدید میافته به سرش و اون زیر تو کیفش دنبال ماسکش می گرده و بنابراین نمی تونه هوات رو داشته باشه....بعد یهو سرش رو بیاره بالا و بر خلاف همیشه که می گه گاز رو کم کن می گه گاااااااااز بده...خاور ما رو ندیده....شما باشین دنده رو گم نمی کنین؟!من یه آن با یه دنده خیالی رانندگی نمودم ...یعنی سمت چپ دنده داشتم دنبال دنده می گشتم....سر این قضیه کلی با مربی جان خندیدیمخنده(البته بعد از رد کردن اون اوضاع خفن)...سر چهار راه هم ترافیک به هم گره خورده ...یه رنو با یه راننده جوون نصف ماشین ما رو که رد کرده و هم راه ما رو بسته و هم راه خودش ، یادش میافته حق تقدم با ما بوده و تازه بفرما می زنهزبان....می خندم می گم پدر آمرزیده الان دیگه چه جوری بفرمام آخه؟مایکل شوماخر هم که باشم بازم نمی تونم رد شم از اینجا....بعد از رد شدن از این اوضاع قمر در عقرب تازه یادم میافته باید نفس هم بکشماوه...یعنی آیا من تا اون موقع نفسم حبس بوده؟!آخه یادم نمیاد نفس کشیده باشم.نیشخند

پ.ن.4:  مناجات نامه استاد آملی...

الهی، نور برهانم داده ای ، نار وجدانم هم بده....

الهی ، در خواب سنگین بودم و دیر بیدار شدم، باز شکرت که بیدار شدم...

الهی شکرت که از دوستان دشمنانت و از دشمنان دوستانت نیستم...

ادامه مطلب ...