((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

((این داستان واقعیست))

برای انسان نابینا شیشه و الماس یکی است..اگر کسی قدر تو را ندانست فکر نکن تو شیشه ای...او نابیناست

۵۱

یادت باشد....

تاریکترین نقطه شب....

نزدیکترین زمان به طلوع خورشید است....

********************************************************

الان دارم آلبوم جدید  حمید عسگری رو گوش می دم....

قشنگه... ولی آلبوم قبلیش (کما) رو بیشتر دوست داشتم....شاید چون تو سفر عیدمون باهاش خیلی خاطره داریم...

می خواستم ٢١ آبان کنسرتش رو هم با شوهرخواهرم برم ولی به قیمتش نمی ارزید....بلیط ورودیش 35000 تومان!!!خنثی

اینه که به خرید یک عدد CD آلبوم جدیدش (کما2 ) رضایت دادم  نیشخند

سازم گوشه اتاقم داره بهم چشمک می زنه....داره قلقلکم می ده که برم سراغش...شاید برای برنامه توسعه دوم -بعد از گواهینامه- دوباره برم آموزشگاه و ثبت نام کنم(از بعد از ازدواجم دیگه نشد که برم)....افسوس که دیگه استاد خوبم نیست که برای یادگیری برم پیشش...لطفا اگر براتون مقدوره برای سلامتیش دعا کنین...

دلم یه کنسرت معرکه از ارکستر ملی با رهبری فرهاد فخرالدینی با اجرای افتخاری ای ایران  آخرش با صدای سالار عقیلی همراه با تشویق بی پایان مردم می خواد..........هی هی هی ...یادش به خیر...چقدر خوش می گذشت...افسوس که اونم نمی شه....فعلا برنامه های ارکستر ملی تا اطلاع ثانوی تعطیله...خیال باطل

**********************************************************

سلام دوست جونام...

ممنون که به یادم بودین و معذرت از اینکه نگرانتون کردم...قلب

دلم برای خودتون و نوشته هاتون خیلی تنگ شده....لطف شما که همیشه شامل حال من هست....منم قول می دم تو همین 3-2 روزه به همه تون سر بزنم....

یکی از علتهای دیر آپ کردنم هم اینترنت بسیار کم سرعت و چه بسا بی سرعتی بود که داشتم چشم...ولی  امروز بعد از مدتها انتظار و در صف پورت خالی ماندن ، pc  بنده بالاخره مجهز به ADSL  شد...هورا

هفته ای که گذشت خبر خیلی خاصی نبود  و کماکان دوران استراحت بود و از دادگاه رفتن خبری نبود...

رانندگی همچنان ادامه داره....البته یکشنبه جلسه دهم بود و خانم "ش" مربی خوش اخلاقم هم تاییدم کرد....راستش رو بخواین اگر قرار بود خودم خودم رو تایید کنم هرگز این کار رو نمی کردم....مخصوصا که جمعه که با شوهر خواهرم و خواهرم رفتیم تمرین ،ماشین شوهرخواهرم بنده خدا رو فرستادم تو باقالی ها !!!!خسارت در حد لاستیک بود....بازم شکر که از این بدتر نشد...ساکت

شنبه هم برای مربیم یه کیک کوچیک بردم....غروب با مربیهای دیگه خورده بودن...امروز می خندید می گفت همکارام فکر کردن تولدمه ...منم گفتم خوب بود که...کادو هم ازشون می گرفتین....گفت هر وقت ماشین خریدی باید یه کیک بزرگ برام درست کنی بیاری...اگر نیاری و من تو خیابون پشت رل ببینمت میام سراغت و کاری هم ندارم ترافیکه یا نه...پیاده ات می کنم تا کیک ندی هم ولت نمی کنم...بعدم گفت من حافظه ام خیلی خوبه و حرفی که زدم و یادم نمی ره!!!خنثی

کلا مربی باحالیه....مثلا داریم تو خیابون می ریم...یه دفعه می گه فرمون و یه کم بگیر سمت من...می خوام اون پاکت خالی آبمیوه رو بترکونیم...بعد که می ترکه کلی ذوق می کنهنیشخند

جمعه شب هم همگی خونه برادر وسطیم که شهریور ماه خونه خریده بود و تا اونروز فرصت نشده بود بریم خونه شون دعوت داشتیم....البته یکی از علتهایی که نمی شد بریم کمردرد مامان گلم بود که نمی تونست تو ماشین بشینه...ولی اون شب هر طور بود رفتیم و خوش گذشت....قلب

دست راستم به شدت درد گرفته و یه خط قرمز هم روش افتاده....برادرم همون جمعه شب نگاه کرد و گفت به غدد لنفاوی مربوط میشه و باید آنتی بیوتیک مصرف کنم....

خلاصه خوبی بدی دیدین حلال کنین...نیشخند

1-2 روز هم هست که بر خلاف گذشته به شدت خواب آلوده ام...یعنی من که شب هم خیلی بخوابم 3-2 ساعت می خوابم دیروز از بعد از ظهر خوابیدم تا شب...البته وسطش یه کم هم استراحت به بالشم دادم و یه نیم ساعتی بیدار شدم و شب بازم دوباره خوابیدم تا صبح...

بچه که بودم یه کارتون نشون می داد که شخصیت اصلی کارتون خیلی می خوابید ..بعد که تو خونه اش عصاره ی تنبلی رو پیدا کردن فهمیدن خواب آلودگیش مربوط به همونه....حالا منم باید دنبال کیسه ی عصاره ی تنبلی بگردم...احتمالا یه جایی همین اطراف باید باشهنیشخند

دیروز هم باید برای تعیین گروه خونی می رفتیم  آزمایشگاه که رفتیم...

الان یک عدد آزی با گروه خونی B منفی در خدمت شماستچشمک

با دادگاه ونک هم دیروز تماس گرفتم ...آقای "آ" گفت که دودو یه نامه مبنی بر توقف عملیات اجرایی گذاشته روی پرونده تا دادگاه آذرماه که می گه سکه رو کم کنین....مهم نیست....گذاشتم تو حماقت خودش دست و پا بزنه....خوشحالم که انقدر ذهنش درگیره که نمی تونه با خیال راحت زندگی کنه....برای من همونطور که قبلا هم گفتم دیگه پول و سکه و مادیات اهمیتی نداره...اصلا بکنه ماهی یه ربع سکه...دیگه اهمیتی نداره...برای من چیزی که مهم بود اون سوگندشون بود که مدتها بود منتظرش بودم....انقدر مادیات برام بی ارزش شده که حتی برای اعسار نفقه هم اعتراضی نزدم...چشمکمن فقط همون سوگند رو می خواستم و الان خیالم راحته راحتهمژه

اینم این اتفاقات این چند روزه...

****************************************************

پ.ن.1:این سریال شبکه 3 اسمش "دلنوازان" یا "دلخراشان" ؟والله من تو این چند جلسه ای که نگاه کردم هیچ نوازش دلی توش ندیدم....همه با هم یه جورایی درگیرن و اختلاف دارن...سوال

پ.ن.2:بعضی از وبلاگهای دوست جونام برام باز نمیشه...مخصوصا بلاگفاییها ....چرا؟!سوال

پ.ن.3:اگر دیدین لباساتون روی بند رختتون نیست تقصیر باد و همسایه و ...نندازین...فقط مواظب کلاغهای محلتون باشین....من خودم با چشمای خودم دیدم دو تا کلاغ لباسهای همسایه روبروییمون رو برداشتن و بردن...تازه سر لباسه با هم دعوا هم می کردن...از رنگهای قرمز و صورتی هم بیشتر از بقیه رنگها خوششون میاد...فیلمش رو دارم...ولی حیف که حجمش بالاست نمی تونم اینجا براتون بزارم...والا کلی با هم می خندیدیمنیشخند

پ.ن.4:مناجات نامه استاد حسن زاده آملی

الهی، ما هنوز حرفهای این جهانی را نفهمیدیم که توقع آن جهانی را داشته باشیم...

الهی، چه فکرهایی می کردم و دنبال این و آن می رفتم و این در و آن در می زدم و موفق نمی شدم و خدا خدا می کردم که چرا موفق نمی شوم،بار خدایا ، شکرت که جوابم را ندادی و چه نکو شد که نشد ، وگرنه حسن نمی شدم؛حکم آنچه تو فرمایی؛لطف آنچه تو اندیشی

الهی، چه کنم که تا کنون از بیرون می جستمت و درونی بودی ، و اکنون از درون می جویمت و بیرونی شدی

همه تون رو خیلی زیاد دوست دارم....

یا حققلب

۵۰

زندگی ساختنی است نه گذراندنی...

بمان برای ساختن....

نساز برای ماندن....

*********************************************************

سلام دوست جونام...

خوب این هفته هیچ خبری از دادگاه نداشتم...چون دراستراحت به سر می بردم...

البته فقط دادگاه نرفتم والا بیکار نبودم که...

چند تا کتاب خوندم...

  • کتاب "عروسی به نام میراندا" آنیا ستن
  • کتاب"چهل حدیث" محمد علی کوشا
  • کتاب "کویر" دکتر شریعتی(که البته هنوز تمومش نکردم)

١.روز یکشنبه آقای " ی" همون وکیلی که یه مدت خیلی کوتاه(یک هفته) تو دفترش کار کردم باهام تماس گرفت و مجدد خواست باهاشون همکاری کنم...البته قبلا هم گفتم که ایشون مایله یه اتاق از دفتر کارش رو بهم بده تا در زمینه رشته خودم باهاشون همکاری داشته باشم .ولی خوب این کار نیاز به مجوز داره که من ندارم و بدون مجوز هم هرگز چنین کاری نمی کنم...ولی بهشون گفتم از اونجایی که بنده قصد دارم حقوق بخونم دوست دارم که به نوعی باهاتون همکاری کنم(البته اگر شرایط رو سنجیدم و مطابق میلم بود).مثلا می تونم بعد از ظهر ها به عنوان مسئول دفترشون باشم...صبحها تا ساعت 2 شرکت خودمون خواهم بود (البته اونجا سمتم کاملا متفاوت با هر جای دیگه خواهد بود و هیچ ربطی هم به رشته تحصیلیم نداره )و از ساعت 3 تا 8 می تونم دفتر آقای وکیل باشم...دفترشون تا خونه 10 دقیقه فاصله داره (حالا باید دید خدا چی می خواد)

٢.روز دوشنبه بالاخره یه فرصت پیدا شد و بنابراین طبق برنامه قبلی به یه دوست قدیمی عزیز زنگ زدم و رفتم منزلشون....خیییییلی خوش گذشت....مخصوصا با اون پسر گلش که با من حسابی اخت شده بود ...دوست قدیمی جونم هم از بس به من پیتزا و نون خامه ای داد که شک داشتم تو ماشین آژانس جا میشم یا نه که جا شدم شکر خدا...بس که خوشمزه بود(هر دوتاش خونگی بود و توسط خودشم پخته شد)دوست جون قدیمی بازم ممنون....کلی هم خندیدیم....دوست جون قدیمی می گفت رفتم کتاب بخرم به آقای فروشنده می گم آقا رمان دارین؟!گفته بله...چه رنگی می خواین؟!(طفلک فرق رمان و روبان رو نمی دونست خوبنیشخند)فکر کن مغز آدم هنگ می کنه یه دفعه همچین چیزی بهت بگن....

چون طولانیه هر کی مایله باقیش رو بخونه لطفا بیاد ادامه مطلب 

ادامه مطلب ...

۴۹

من خدا را دارم...

کوله بارم بر دوش...

سفری می باید...

سفری بی همراه...

گم شدن تا ته تنهایی محض....

سازکم با من گفت...

هر کجا لرزیدی...

از سفر ترسیدی...

تو بگو از ته دل...

"من خدا را دارم"

من و سازم چندیست...

که فقط با اوئیم...

**********************************************************

سلام دوست جونام...

امروز با یه پست بدون سفرنامه اومدم...

ولی دلم سفر می خواد...

اول با یه دنیا شرمندگی بگم چون دلم می خواد جز جز اتفاقات امروز یادم بمونه ریز به ریز نوشتم و واسه همین پستم طولانیه...اگر از حوصله تون خارجه دلم نمی خواد با خوندنش اذیت بشین....چون ممکنه این اتفاقات برای من مهم باشه و برای شما جذابیتی نداشته باشه...برای همین نصف پست رو هم تو ادامه مطلب می زارم که هر کس تمایل داشت بخونه..

دیروز رفتم دادگاه ونک....بالاخره با قاضی به این نتیجه رسیدیم که صبر کنیم....چون ۵ آبان میشه یکماه و قاضی گفت شاید تا چند روز آینده بیاد و بریزه....

قاضی فکر می کرد من ناراحت شدم و به خاطر همین پشت سر هم عذرخواهی می کرد....ولی راستش رو بخواین من اصلا ناراحت نبودم...به قاضی هم گفتم من چیز زوری نه از خدا می خوام نه از شما ...حتما صلاح نیست من امروز اقدامی برای این کار بکنم...

گفتم اگر قانون می گه صبر کن...حتما صبر می کنم...

به هر حال دستور روی پرونده هست....هر زمان لازم باشه روش اقدام می کنیم...

امروز خواهرم نتونست همراهم بیاد...پسرش سرمای شدیدی خورده....مدام هم عذرخواهی می کرد....ولی به خدا من اصلا راضی نیستم حتی در شرایط عادی هم اونها به خاطر من تو زحمت بیافتن...برادرم رو هم هر کاری کردم باهام  نیاد قبول نکرد...آخه اونم بنده خدا خودش مریض بود...ولی با این حال گفت خودم دوست دارم همراهت بیام...با هم رفتیم دادگاه...نیم ساعت زودتر رسیدیم...تا برادرم برای ماشین جای پارک پیدا کنه منم رفتم دستور ثبت لایحه رو بگیرم....قاضی گفت می دونی همسرت رفته از من شکایت کرده؟!خندیدم...نپرسیدم چرا و از چی..ولی گفتم جناب قاضی چیز جدیدی نیست...ایشون عادتشونه...اونطرف هم قاضی "ف" رو کلافه کرده بود...خلاصه ذهنیت قاضی اینطوری بود...بعد پرسیدم جناب قاضی من برای سوگند می تونم تقاضای کتبی بدم...چون اون دادگاه اصلا سوگند رو قبول نمی کردن...گفت اصلا روال کار من برای شهادت شهود سوگنده....درخواست لازم نداره...مدیر شعبه می گفت این قاضی روی اعسار حساسه...واسه همین دادگاههای اعسارش خیلی طول می کشه..

نشسته بودیم که دیدبم دودو و یه پسر ٢٢-٢١ ساله اومدن...محلش نذاشتیم...ولی با برادرم راجع به کار صحبت می کردیم و گاهی هم به رفتارهای دودو می خندیدیم...چند تا کتاب حقوقی هم از کتابفروشی خریدم و نشستیم کمی مطالعه هم کردیم...دو نفر اومدن که نمی دونم چرا یه حسی بهم گفت این دو تا هم از شاهدای امروز دودو هستن...آخه دربه در دنبال دادگاه می گشتن و یه جورایی گیج می زدن...حسم درست می گفت...بالاخره دودو رو پیدا کردن...

دادگاه امروز دیگه آخرش بود...حالا براتون تعریف می کنم که چرا...نیشخند

ادامه مطلب ...

۴۸

لحظه گذراست و خاطره ماندنی...

حاضرم هر آنچه دارم بدهم...

اگر....

لحظه ماندنی باشد و خاطره گذرا....

***********************************************************

سلام دوست جونام....

شرمنده ام اگر دیر آپ می کنم و اگر یه کوچولو کمتر فرصت می کنم بهتون سر بزنم...

البته همیشه که اینجوری نمی مونه....این چند روز سرم شلوغتره...

ولی قول شرف که جبران کنم...

حالا اتفاقات این چند روز...

١-مجدداً به علت عدم پرداخت سکه مهرماه دستور جلب دودو خان صادر شد....نمی دونم می رسم برای ٢٨ مهر جلب سیار رو بگیرم یا نه....و  نمی دونم ...شاید بازم با زور قانون اومد و پرداخت کرد که صد البته اگر قسمت اول اتفاق بیافته خوشحالتر میشم....هر چند چیز زوری هم تا به حال از خدا نخواستم...هر چی خدا بخواد منم همون رو می خوام

٢-سرما خوردم شدید..چند روز کارم به شدت فشرده بود و نمی تونستم که استراحتی داشته باشم....ولی بالاخره مجبورم کرد بخوابم....حالا بهترم شکر خدا....عمراً بتونه بیشتر از یه روز من رو بخوابونه....

٣-دیروز بابا و عمه و دختر عمه جان برای نامزدی پسر عموی گلم رفتن شمال...یه دوست قدیمی هم پریروز با همسرش و پسرش رفتن....کاش به جای جمعه جشنشون پنجشنبه شب بود(هر چند سالن جا نداشت)... چون جشنشون بد روز و بد ساعتی افتاده و بقیه مون کار داریم نشد که  بریم...انشالله عروسیشون که تهرانه اگر زنده باشم براش سنگ تموم می زارم...این پسر عموم خیلی ماه و مهربون و آقا و ضمناً هنرمنده..امیدوارم همسرش مثل خودش خوب باشه... 

حالا ادامه سفرنامه شمال و قسمت پایانیش...

********************************************************** 

یکشنبه ١۵ شهریور همگی ساعت ۶ از خواب بیدار شدیم و  اماده شدیم و آخرین عکس گل مخصوصم رو گرفتم...آخه از روز اول که اومدیم ویلا این گل یه غنچه بود و من تصمیم گرفتم از مراحل باز شدن این غنچه عکس بگیرم و هر روز یه عکس از این گل گرفتم...حاصلش شد عکسهای زیر....

  

 

بعد از اماده شدن،چون شب قبل وسایل رو داخل ماشین گذاشته بودیم سریع حرکت کردیم....نرسیده به نوشهر برای صبحانه نان خریدیم و تو کمربندی چالوس هم که واقعا سرگردنه است و قیمتها ٣-٢ برابر قیمت اصلیش سوغاتی هامون رو خریدیم و حرکت کردیم....(نکته قابل ذکر اینکه ما همیشه این اشتباه رو می کنیم...یعنی در طول مسافرت شمال  حیفمون میاد از وقتمون بزنیم و بریم برای خرید سوغاتی و روز آخر از این کمربندی خرید می کنیم...همیشه هم می گیم دفعه بعد این اشتباه رو نمی کنیم ولی اگر فکر کردین ما به حرفمون عمل می کنیم سخت در اشتباهید زبان)

بعد از مرزن آباد باغچه باصفایی پیدا کردیم به اسم باغچه پامچال....

قیمت ورودیش هم خیلی عالی بود...برای هر ماشین ١۵٠٠ تومان....ولی به نظرم کسانی که می خوان یه شب چادر بزنن و شب رو کنار رودخونه سپری کنن و در ضمن امکانات رفاهی هم نزدیکشون باشه بد نیست اینجا رو امتحان کنن....هم خیلی با سلیقه و مرتب تزیین شده و هم با صفاست...ضمن اینکه ماشینتون رو هم می تونین کنار چادر پارک کنین ....این چند تا عکس رو از محوطه این باغچه گرفتم....

١ و  ٢ و ٣ و ۴ و ۵ و ۶ و ٧ و ٨ و ٩ و ١٠

فقط زنبورهاش موقع صبحونه نمی دونم چرا هی به زور می خواستن به من ابراز لطف کنن....منم که  عاشق زنبوووور!!!!دروغگوبابام اینا می گفتن تکون نخوری کاریت ندارن...ولی مگه می شه؟!زنبور داره می ره تو چشمم و من تکون نخورم؟!بابام اینجا دور از تخت براشون یه کم عسل گذاشت ....تعدادشون کمتر شد ولی تموم که نشدن...اینه که برای خوردن صبحانه من ترجیح دادم داخل ماشین بشینم و مامانم برام ساندویچ درست کنه!!! و منم در کمال آرامش صبحانه ام رو بخورم ....خجالت

بعد از صبحانه و کمی گشت و گذار اون اطراف دوباره حرکت کردیم....

برای ناهار رسیدیم شهرستانک....ولی این بار به اینطرف روخونه قانع نبودیم و تصمیم گرفتیم بریم اینجا...با اینکه وسیله زیاد داشتیم همه شلوارامون رو زدیم بالا و رفتیم تو دل آبی که هم یخ بود هم یه کم گود و هم سنگهاش لیز....بنده خدا مامانم هم با وجود پا دردی که داشت به خاطر ما نه نگفت و پا به پامون اومد ...اولین نفر هم من رفتم تو آب و یه جا کم مونده بود با اون همه وسیله بیافتم تو آب که هر جور بود خودم رو کنترل کردم....ولی همه خستگیمون ریخت تو آب و آب هم اون رو با خودش برد....

جای دنج و با صفایی بود....چون هیچ کس اینجوری رد نشده بود بیاد اینور...بعد از ناهار با خواهرم قرانهامون رو برداشتیم بردیم کنار رودخونه و اونجا با صدای رود که مثل موسیقی  متن ملایم بود خوندیم....بعدم دوباره یه کم آب بازی کردیم و بعد از استراحت آقایون ساعت ٣ وسایل رو جمع کردیم و حرکت کردیم به سمت تهران....

اینم شیطنت خواهرم موقعی که می خواستم این عکس رو بگیرم ...

اگر فکر کردین توصیه اقای نوری رو برای گرفتن لواشکهامون تو راه برگشت فراموش کردیم سخت در اشتباهیناز خود راضی....چون بابام اینا نظرشون این بود که از جاده هراز برگردیم ولی من  و خواهرم فقط به خاطر این لواشکها ازشون خواستیم دوباره از چالوس برگردیم....اینه که رفتیم و یه عالمه هله هوله ترش خریدیم....(دلتون نخواد...اه اه ...خیلیم بد مزه بودندروغگو)

داخل تونل یه سری عملیات عمرانی داشتن(اونم دقیقا ساعتی که تردد زیاده )....اینه که کنار سد یه نیم ساعتی پشت این ترافیک منتظر موندیم و پلیس ماشینها رو به نوبت رد می کرد. 

ساعت ۶ بود که بالاخره به تهران رسیدیم....از همسفرهای خوبمون خداحافظی کردیم و به خونه برگشتیم....شکر خدا این بار هم مثل همیشه هم همسفرهای خوبی داشتیم و هم سفر خوبی....

پایانچشمک

***********************************************************

پ.ن.١: اول باید از همه دوستان گلی که محبت کردن و تو نظر سنجی به وبلاگ این بنده حقیر رای دادن تشکر کنم...خیلی شرمنده ام کردینخجالت...هر چند واقعاً لایقش نیستم و از ما بهترون خیلیا هستن ....قلب

پ.ن.٢:دوستانی که طرز تهیه شیرینی پست قبل رو می خواستن براتون تو ادامه مطلب گذاشتم...هر چند هیچ چیز خاصی نداره...

پ.ن.٣: این لینک رو نگاه کنین....فقط حسابش رو بکنین این مد ایران بیاد چی میـــشهقهقهه

پ.ن.۴: چند روز پیش خانم ک باهام تماس گرفت و خواست یه سر برم پیششون .پریروز بالاخره یه فرصت پیش اومد و با آقای ض و خانم ک تو انجمن قرار گذاشتم .چه انسانهای باشخصیتین پرسنل این مجموعه....واقعا بهشون غبطه می خورم...خوشحالم که باهاشون اشنا شدم...اقای ض می گه بیشتر پرسنل این مجموعه یه روزی سالم بودن(یکیش خود ایشون) و میگفت طی یه حادثه ویلچر نشین شدیم....واقعاً از سلامتی تا موقعیتی مثل موقعیت ایشون فاصله ای کمتر از یه تار مو هستش...پس خدایا شکرت که هنوووووووز سالمم...البته من معلولیت جسمی رو محدودیت نمی دونم(کما اینکه پرسنل این مجموعه و امثال اینها این رو ثابت کردن) ولی معلولیت روح واقعا محدودیته...خیلی آدما هستن که ظاهرا سالم هستن ولی روحشون معلوله...اونه که درمانش سخته و حتی گاهاً غیر ممکن....دلم می خواست فرصتی بیش از این داشتم و بیشتر باهاشون در تعامل بودم...واقعا صحبت باهاشون برام آرامش بخشه

پ.ن.۵: مناجات نامه استاد حسن زاده:

الهی، خوش به حال کسانی که عبادت محبانه دارند

الهی، آنکه در حجاب نیست ، تنها تویی

الهی ، وای بر حسن اگر ز تو نترسد و از او بترسند!

الهی، دل چگونه کالایی است که شکسته آن را خریداری و فرموده ای " من پیش دل شکسته ام"

ادامه مطلب ...

۴۷

من آن گلبرگ مغرورم که می میرم ز بی آبی

ولی با خفت و خواری پی شبنم نمی گردم

بلا گردان آن رندم که با زخم دو صد خنجر

به پیش هر کس و ناکس، پی مرهم نمی گردم

در این دنیای تنهایی ، که لبریزست ز دیوانه

عجین سایه ی خویشم، پی آدم نمی گردم

***************************************************

سلام دوستای گلم..

اول خبرای این چند روز..

1- این چند روز مخصوصاً دادگاه نرفتم ولی از دادگاه تجدید نظر برام ابلاغ اومد که آذر برم اونجا (ظاهراً دودو برای ماهی یک سکه تقاضای اعاده دادرسی کرده....من نمی دونم مگه اعاده دادرسی نباید طبق ماده 426 و 427 آئین دادرسی مدنی بررسی بشه.؟!)به هر حال مهم نیست...حتی اگر رای بدن ماهی یه ربع سکه اصلاً اهمیتی نداره...(هر چند سعیم رو می کنم که حقم رو بگیرم)...چون برای من قضیه فعلاً قضیه ی خرسه و موی خرسه و کندن اون مو و ایناست...والا شکر خدا محتاج سکه ی اون نیستم..(همونطور که تا به حال نبودم)

2-با خواهرم و ٢ تا دخترای برادرم 4  نفری رفتیم استخر..حســـــابی چسبید...بچه های شمال غرب تهران ،استخر مجموعه ورزشی توحید  استخر تمیز و خوبیه و چون وابسته به شهرداریه قیمتش هم فوق العاده مناسبه(3000 تومان با سونای خشک و بخار و جکوزی،من استخرای زیادی رو تست کردم...حتی قصر موج و مجموعه انقلاب ولی اینجا فرق فوکوله)...نکات قابل اهمیتش یکی نزدیکیش به خونه است و دومیش تخصیص دو تا استخر مجزا به خانمها و آقایونه ...(که از نظر من خیلی مهمه)...کسی اگر خواست بگه تا آدرس بدم...

3- با خواهرم رفتیم نمایشگاه رسانه ....خیلی عالی بود...هم تنوعش...هم  قیمتش و تخفیفهای خیلی خوبش..به طور مثال دو بسته ، هر بسته شامل۴ عدد DVD نرم افزارهای 2009 king که بیرون16000 تومان قیمت داشتن خریدم 10000 تومان...خلاصه من اینها رو خریدم و  80-70 هزار تومان هم پیاده شدم...ولی CD  هایی رو که می خواستم و مدتها دنبالش بودم رو پیدا کردم.ضمناً غرفه بازیهاش هم جالبه...تا 18 مهر از ساعت 9 صبح تا 9 شب دایر هست...تونستین حتماً یه سر برین.در ضمن اگر دانشجو باشین بعضی غرفه هاش تخفیفهای عالی دانشجویی هم دارن.

4- با خواهرم یهو هوسی  اینها رو درست کردیم...

5- نامزدی پسر عموی گلم هم دعوت شدیم که متاسفانه چون روی کارت زدن از 9 تا پاسی از شب جمعه و شنبه هم نمی تونیم برگردیم تهران من احتمالاً نمی تونم برم(چه با مزه ..من نمی دونستم و برای همین وقتی کارت رو دیدم تعجب کردم...ظاهراً شمالیها رسم دارن یه سری مهمونها رو بعد از شام دعوت کنن...البته ما از شام دعوتیما فقط روی کارت اینطوری نوشتن..ولی خوب  بیشتر مهمونا از بعد شام میان...نامزد پسرعموم شمالیه)..مراسم دقیقاً نزدیک زمان دادگاه منه...حیف شد...ولی از صمیم قلب امیدوارم خوشبخت بشن...

6-یه کار دیگه هم با خواهرم در شرف انجام داریم که هر وقت قطعی شد می گم...

خلاصه فعلاًحسابی سر خودمون رو گرم کردیم.

حالا ادامه سفر نامه...

****************************************************

جمعه 13 شهریور ساعت 9 از خواب بیدار شدیم.

بعد از انجام کارها وسایل رو برداشتیم و حرکت کردیم به سمت جنگل ونوشه...یه جای فوق العاده دنج تو دل جنگل و دور از جاده پیدا کردیم...نزدیک جاده یه کم شلوغ بود و ما به دنبال آرامش بودیم...برای همین تا می تونستیم از جاده و شلوغی دور شدیم...ناهار رو خوردیم و با خواهرم قرانهامون رو خوندیم و و شوهر خواهرم تو این فاصله این بلالها رو برامون کبابی کرد...

یه قسمت جنگل  پر از قورباغه های ریز و کوچیک بود...که اگه نزدیکت نشن از دور خوشگلن...این هم نمای روبروش نیشخندکه چون رسیدم بپره روم زود عکس گرفتم....اگر کیفیتش خوب نیست ببخشید...اینم یکی دیگه..

این حشره هم بدجور دنبال من کرده بود...یعنی هر جا می رفتم دنبال من بود...منم که به شدت از زنبور وحشت دارم فکر کردم این بدبخت هم از این زنبور گنده هاست و جیغ می زدم و می دویدم...شوهر خواهرم هم اومد کمکم و با بادبزن زدش و  این بیچاره یه مدت رفت تو حس  و بیهوش شد و بعد نیم ساعت که حالش یه کم جا اومد پرواز کرد رفت...راستش رو بخواین بعد که فهمیدم زنبور نبوده و زدیمش حالم گرفته شد ولی وقتی حالش خوب شد خیالم راحت شد...

تا عصر نشستیم...

عصر حرکت کردیم سمت دریا...بازم همه رفتن تو آب و بازم من و خواهرم موندیم کنار دریا و در عوض خودمون رو به یه هات چاکلت اساسی مهمون کردیم ...تا غروب که چه عرض کنم تا شب کنار دریا موندیم و شب اومدیم نور و بابام و شوهر خواهرم یه عالمه ماهی خریدن (نمی دونین از این قضیه چقدر خوشحال شدمدروغگو!!!!آخه من عاشق ماهی و بوی خوششمسبز!!!!)

شام رو خوردیم و مامان اینا ماهی رو خوابوندن تو نمک و ادویه تا فردا...

بعد یه شب نشینی و چای و میوه و بعدم لالا...

شنبه ١۴ شهریور چندین بار از خواب بیدار شدم که چون می دیدم بقیه هنوز خوابن باز می خوابیدم...دیگه اون روز ترکوندیم و ساعت١١صبحانه خوردیم و بعد از انجام کارهامون حرکت کردیم به سمت لاویج...از این جاده گذشتیم و رسیدیم اینجا و ناهار رو نزدیک این پل خوردیم( من و پسر خواهرم همبرگر و بقیه ماهی)...بابام برای کوهنوردیش یه عالمه چوبدستی خوب پیدا کرد...بعدم همون جا قرانهامون رو خوندیم و تا بعد از ظهر نشستیم ...ولی چون دیگه آمادگی رفتن به آبگرم رو نداشتیم بیخیالش شدیم و برگشتیم...شوهرخواهرم تو جاده پنچر کرد ...زاپاسش هم پنچر بود ولی شکر خدا وسایل داشت وتونستیم تا شهر خودمون رو برسونیم..رسیدیم ویلا...چای خوردیم و قرارشد فردا به سمت تهران حرکت کنیم....مامان و خواهر برای فردا ناهار کباب تابه ای درست کردن و من و بابام هم کمی اتاقها رو مرتب کردیم و جارو زدیم و وسایل رو آماده کردیم...شوهر خواهرم و پسرش هم رفتن ماهیگیری..

ما هم شب بعد از انجام کارهامون رفتیم تو محوطه برای قدم زنی و این عکسها رو گرفتیم

١ و ٢ و ٣

شوهر خواهرم وقتی برگشت با اینکه برای برای دوشنبه کار داشت می گفت فردا شب رو هم بمونیم و بعد حرکت کنیم ولی در نهایت قرار شد همون فردا (یکشنبه) برگردیم...

قسمت آخر سفرنامه انشالله در پست بعد....

****************************************************

پ.ن.١: اگه دلتون خواست به این لینک یه سر بزنین...این یه ختم قران جهانیه و نکته قابل توجهش اینه که بعد از ایران بیشترین شرکت کننده ها از امریکا و بعد انگلستان و بعد هم کانادا هستن...مقدارش هم دست خودتونه...یا شبی 10 آیه یا شبی یک صفحه یا شبی یک حزب که من شبی یک صفحه رو انتخاب کردم.

پ.ن.٢:سفرنامه که تموم بشه دیگه پستهام انقدر طولانی نخواهد بود .

پ.ن.٣: مناجات نامه حسن زاده آملی:

الهی ، هراس حسن از خویش بیش از اهرمن است،‌ که این دشمن بیگانه است و آن آشنا و همخانه...

الهی، حسن روزگاری نگذرانید ، بلکه روزگار بر او گذشت..

الهی، اگر حسن مال می یافت و حال نمی یافت، از حسرت چه می کرد؟!

برگشتنی هم تو جاده اینها و اینها و اینها رو دیدیم...وقتی بابام به صاحبشون گفت حاج آقا خوش به حالتون گفت همه زندگی ما همینه...

۴۶

یادمان باشد از امروز خطایی نکنیم

گرچه در خویش شکستیم صدایی نکنیم...

پر پروانه شکستن هنر انسان نیست...

گر شکستیم ز غفلت ، من و مایی نکنیم...

یادمان باشد اگر شاخه گلی را چیدیم..

وقت پرپر شدنش سوز و نوایی نکنیم...

یادمان باشد اگر خاطرمان تنها ماند..

طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم...

**********************************************************

سلام دوست جونام...

خوبید؟!

اول اوضاع و احوال این چند روزه:

شنبه رفتم پیش قاضی محترم و شرح ماجرا رو گفتم...گفتم شما خودتون هم صورتجلسه کردین و ایشون خودشون هم تو جلسه رسیدگی صراحتاً عنوان کردن که جای دیگه همزمان پرونده داریم...گفت عجیبه ...بله...احتمالاً از زیر چشمم رد شده!!!!تعجبشما دادخواست تجدید نظر بدین در خدمتتون هستیم!!!متفکر(به همین سادگی به همین خوشمزگیزبان)

یکشنبه رفتم دادخواست تجدید نظر رو دادم...١٣ صفحه مدرک برای اثبات حرفامم پیوست کردم ...حالا تا ببینم چطور میشه!باقیش دیگه با خداست....از این بیشتر دیگه نمی تونستم مدرک ارائه بدم ...اگه کسی بخواد بخونه با همون صفحه اول متوجه میشه...کسی نخواد بخونه که دیگه واسه اش یه تریلی مدرک هم ببری فایده نداره...لبخند

دیروزم با یه دوست قدیمی جونم قرار گذاشتیم که بریم حسابی بگردیم...

یه دوست قدیمی جونم ساعت ١٠ اومد دنبالم و دیدیم هایپر استار خونمون اومده پایین و اول قرار شد بریم اونجا...هورا

جونم براتون بگه از ساعت ١٠:٣٠ اونجا بودیم تا ١٢:٣٠ ....

مواد خوراکی  و لوازم تحریر و یه سری خرت و پرت دیگه هم خریدیم و اومدیم بیرون...

یادتون باشه اگه رفتین اونجا حتماً حتماً  هم شیرینی تَرهاش رو تست کنین(چون خیلی عالی و خوشمزه است)....هم نقل گشنیزش رو .....اول نقل گشنیز رو فقط من گرفته بودم و دوست جون می گفت من مزه اش رو تست کنم بعد می خرم...تو ماشین خورد گفت خیلی خوشمزه است بریم بالا دوباره بخریم...ولی از اونجایی که زورمون اومد واسه نقل بریم بالا طی یه عملیات بشردوستانه نقل رو با هم نصف کردیم...راستی اصلاً هم هوس خرید نوشابه شاه توت فانتا رو نکنینا ...به نظر ما (من و دوست جون)که خیلــــی بد مزه است...چون من درش رو که باز کردم دقیقاً بوی شربت ب کمپلکس می داد و یه دوست قدیمی هم که تستش کرد گفت دقیقاً همینطوره و مزه اش هم هیچ ربطی به شاه توت نداره و همون مزه ب کمپلکس می ده...قرار شد بریزیم تو شیشه شربت و بفروشیم به داروخانه یا بدیم به مریضا!!!

بعد با دوست جون قدیمی اومدیم سمت مطب برادرم و چون بعد از اونجا طرح ترافیک بود، ماشین رو تو پارکینگ گذاشتیم و منم یه سر به خانم منشی زدم و بعد پیاده رفتیم به یاد قدیما یه گشتی تو پارک لاله زدیم....می گم الان رنگ یاسی مد شده؟!ما هر کسی رو دیروز دیدیم این رنگی بود!!!

بعد گفتیم بریم یه چیزی بخوریم....هر چند من معمولاً سعی می کنم غذای بیرون رو کمتر بخورم...ولی مگه یه دوست جون قدیمی بیشتر دارم؟!اول گفتیم بریم یه رستوران خوب که چون اطراف جای مناسبی رو نمی شناختیم گفتم بریم مطب برادرم از اونجا زنگ می زنیم برامون بیارن...خلاصه پیتزا رو زدیم به بدن و بعدم اومدیم سمت خونه...

روز خیلی خوبی بود...

دوست جون قدیمی برای دو هفته دیگه من رو دعوت کرده خونشون....

این مال تا اینجا...

حالا بریم سراغ سفرنامه...

**********************************************************

پنجشنبه ١٢ شهریور بعد از بیدار شدن از خواب و انجام کارها و خوردن صبحانه طی برنامه قبلی به سمت جنگل لاویج حرکت کردیم....قرار بود ناهار رو تو پارک جنگلی کشپل بخوریم و بعدم بریم سمت آبگرم لاویج....

تو پارک جنگلی کشپل ناهار رو خوردیم و بعدم من و خواهرم و پسرش رفتیم یه گشتی اطراف بزنیم که این اسب و کره اسب خوشگل رو دیدیم ....بعد رفتیم سراغ چشمه کشپل که چون دور چشمه رو دیوار شیشه ای کشیده بودن و شیشه اش خیـــــــــــــــلی تمیز بود!!!نشد عکس بندازم...ولی این تابلوی چشمه است...

بعد از این پله ها که تو دل جنگل می رفت بالا رفتیم و رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به بالای پله ها که  یه منطقه صاف و تخت بود و یه سری اسب هم اون بالا بودن....بعد چون خلوت بود ترسیدیم و زود برگشتیم پایین...

بعد برگشتیم پیش بقیه و بعد از خوردن چای حرکت کردیم به سمت جاده لاویج و آبگرم لاویج...

از زیبایی مسیر راه هر چی بگم کم گفتم...فقط ازتون می خوام به این عکس و این عکس و این عکس و این عکس و این عکس و این عکس  یه نگاهی بندازین...

حتم دارم اینجا هم قطعه ای دیگه از بهشت خداست....

به گفته محلی ها حدود ٩ روستا در این مسیر وجود دارن....بعد از طی این مسیر زیبا به لاویج رسیدیم...

اینجا سه تا آبگرم اصلی وجود داره...با خواهرم رفتیم یه چک بکنیم که کدوم تمیزتره همون رو بریم...اولیش یعنی این ورودی گرونتری داشت ولی خیلی تمیز و خلوت بود....

بعدیش رو خواستیم بریم مسئولش گفت نمیشه...باید اول بلیط بخرین بعد برین...گفتیم خوب شاید خوشمون نیومد؟!گفت نمیشه...به خواهرم گفتم اینجا حتماً یه مشکلی داره که طرف حتی نمی زاره نگاش کنیم...چون اون قبلیه خیلی راحت این اجازه رو می داد...چون از همون اولی خوشمون اومد دیگه سومی رو هم نرفتیم....تو قسمت زنونه که فقط من و مامان و خواهرم بودیم...

یه جکوزی با آب ولرم که حالت رو حسابی جا میاورد....و یه حوضچه بزرگ آب گرم که چه عرض کنم جوووووووووووووش که صد رحمت به آب سماور...گفتیم چه کار کنیم چطوری بریم تو این آب...چون حتی شست پامون رو هم نمی تونستیم بزاریم توش...تا آخر خواهرم راهش رو پیدا کرد و گفت یه دفعه باید رفت توش و اگر بخوای ذره ذره بری بدنت عادت نمی کنه....راست می گفت...یه دفعه رفتیم داخل آب که اولش جیغمون رفت هوا ولی بعدش احساس می کردی آب خنک شده(احتمالا سلولها مرده بودن و دیگه چیزی حس نمی کردن)...آبگرم اینجا با آبگرم رامسر متفاوت بود...اینجا دقیقاً بوی گوگرد(شما بخونین تخم مرغ گندیدهسبز) به مشام آدم می خورد...اونجا احتمالاً مواد معدنیش فرق داشت....خلاصه من زودتر از مامان اینا اومدم بیرون و مامان اینا یه ربع بعد از من اومدن....

اومدیم بیرون دیدیم بازم بابا اینا زودتر از ما اومدن بیرون (بازم تحمل ما خانمها)...از سوپر اونجا بابا اینا ۴ کیلو عسل خریدن و ما هم بستنی و ایستک....نیشخند

بعد برگشتیم سمت نور و یه راست رفتیم کنار دریانیشخند...

بابام و مامانم و شوهرخواهرم و پسرشون بازم رفتن تو آب!!!!

من و خواهرم هم نشستیم تو ساحل و ضمن خوندن قرانهامون این مناظر زیبا رو هم نگاه کردیم....(آخ که چقدر می چسبه حرف زدن با خالق این همه زیبایی )

١ و ٢ و ٣ و ۴ و ۵ و ۶ و ٧

(من نمی دونم چرا هر روز رنگ غروب با غروب روز قبل متفاوت بود....هر روز قشنگ تر از روز قبل بود)

بعد دوباره رفتیم بازار نور و کمی خرید کردیم وبعدم به ویلا برگشتیم و بعد ازخوردن شام و انجام کارهامون خوابیدیم...

می خواستم بازم ادامه بدم دیدم خیلی طولانی میشه و بازم جناب هیچکس میان دعوام می کنن نیشخند

پس ...

ادامه دارد....

***********************************************

پ.ن.١:یه نگاهی به این لینک بندازین..{#emotions_dlg.e4}سبز(ظاهراً امروز عکسهاش باز نمیشن...متنش رو از همون لینک بخونین..عکسهاش رو اینجا ببینین١ و ٢ و ٣ و ۴ و ۵ و ۶ و ٧ و ٨)استرس

پ.ن.٢:نمی دونم چطور انقدر رااااااحت می تونی دروغ بگی و از اون راحتتر هم روی دروغت به قول خودت حاضر به ایتان سوگند هم هستی(اصلاً می دونی سوگند خوردن یعنی چی؟!می دونی عواقب سوگند دروغ چیه؟!)....برام یه علامت سوال بزرگ شده ...اون همه ریش و اون جای مهر پر ررررنگ رو پیشونیت چیه و این قسم خوردن دروغت چیه؟!اصلاً یه سوال دیگه تو می دونی قران رو با کدوم (ق ) می نویسن؟اگه جواب سوالم رو بدی لااقل می فهمم خودم به شخصه چطور باید راجع بهت قضاوت کنم..مهم نیست...خیلی زرنگ باشی سر زرنگ ترین بنده های خدا رو بتونی کلاه بزاری ،سر خدا که کلاه نمی ره !!!پس کلاه خودت رو قاضی کن برادر من...نه...عارم میاد کسی مثل تو برادر من باشه...شکر خودم برادرهای به این دسته گلی دارمماچ...فقط یه چیزی...امیدوارم اون روزی که پی به اشتباه به این بزرگیت بردی خیلی دیر نشده نباشه...نه برای من...فقط برای خودت...متفکر

پ.ن.٣:منم دلم آبگرم لاریجان می خواد...منم دلم الموت می خواد...منم دلم احتمالاً یه نامزدی می خوادخیال باطل...البته فکر نمی کنم این ماه وقتی برای انجام این کارها برام باقی بمونه...

پ.ن.۴:خدایا شکرتقلب

پ.ن.۵:مناجات نامه:

الهی، در این ظلمات و غفلت، فانوس هدایت خود را برایم روشن نگاه دار

الهی، تسیلم توام، هر جا که خودت می خواهی مرا قرار ده، ولی رهایم مکن